《rabbit hat》قربانی
Advertisement
اهنگ پیشنهادی برای این قسمت
Young god:Halsey
.
.
.
*روز شصت و چهارم*
مشت هام رو محکم روی در اهنی میکوبوندم. جریان برقی توی تمام بدنم راه افتاده بود و تک تک عضلاتم از شدت عصبانیت میسوزوند..
+درو باز کنننن اششغالل!!بزاار بیاممم بیرونننن.. التمااست میکنمممم،من بااااید ببینمشش... گوش میدی؟؟
از شدت مشت های پرضربم به در، سر انگشت هام خونی و بی حس شده بود. لبم رو گاز گرفتم و دوباره محکم تر از قبل مشت زدم.
+میدوونم داری صدااامو میشنوییی، خواههش میکنم بزار ببینمششش، یه... اشتبااهی شده... لطفااا.. بزار یبار دیگه ببینمششش..
اشک هام سرازیر شدن و به هق هق افتاده بودم. نفسم مدام بند میرفت و حتی دیگه توان وایسادن روی زانو هام رو هم نداشتم..
روی زمین افتادم و با تمام وجود گریه کردم.. نفسم بالا نمیومد و هر لحظه بیشتر از قبل ارزوی مرگ میکردم..
+میدونم... داری گوش میدی.. لط... لطفا... من باید باهاش حرف بز...
.
.
.
روز دوم:
تق..
تق..
تق....
صدای قدم هامون روی زمین نمناک سرامیکی فضا رو پر کرده بود.بزور توان راه رفتن روی پاهام رو داشتم و از پشت به تهیونگ چسبیده بودم. از پشت پارچه ی روی چشم هام چیز زیادی نمیدیدم و فقط طبق صدای قدم های تهیونگ پشت سر صدا راه افتاده بودم..
نور خفیفی از زیر پارچه به چشم هام برخورد کرد.. تهیونگ وایساده بود..
وایسادم.. دستی از پشت سرم پارچه ی روی چشم هام رو برداشت... ثانیه ای چشم هام رو بخواطر نور شدیدی که به چشم هام خورد بستم...
بعد از عادت کردن چشم هام اون هارو باز کردم.. تهیونگ روبه روم وایساده بود و بدون هیچ حرکتی به جلو خیره شده بود..
به روبه روم خیره شدم... چشم هام گرد شد و اب دهنم رو به سختی قورت دادم..
یه صف طولانی از دختر پسر هایی که همسن و سال من به نظر میرسیدن...درست عین من و تهیونگ.. پارچه ی قرمزی دور دست های اون ها پیچیده شده بود و لباس های سر تاپا مشکی اونها.. همرو رو یک دست نشون میداد...
سرمو رو چرخوندم و به سختی اب تلخ دهنم رو قورت دادم... هزاران ادم با ماسک های خرگوشی دورمون رو محاصره کرده بودن... انقدر زیاد بودن که نمیتونستم بشمرم..
Advertisement
عرق سردی از روی کمرم پایین اومد.. پاهام به شدت میلرزید و به زور تعادلم رو حفظ کرده بودم..
اونها کی بودن؟.. اینجا کجا بود و چرا هیچکی..هیچ حرفی نمیزد؟..
پارچه ی دور دستم زیادی تنگ بود و دست هام رو بی حس کرده بود.. حس بدی داشتم و استرسم لحظه به لحظه بیشتر میشد..
اب تخم دهنم رو قورت دادم و با صدای بم مردی از انتهای سالن به خودم اومدم..
_بعدی.
صف جلو تر رفت.. به روبه رو خیره شدم... این صف برای چی بود؟..
اروم زمزمه کردم:(ت...تهیونگ..این صف برای چ...) حرفم نصفه نیمه باقی موند و ضربه محکمی از پشت کمرم من رو به جلو پرتاپ کرد. محکم به شونه ی تیونگ برخورد کردم و روی زمین پرت شدم.. از درد شدید زانو هام ناله ی ارومی کردم و دست هام شروع به لرزیدن کردن..
به بالای سرم نگاه کردم...یک مرد با لباس هایی سیاه.. درست مثل ما.. ماسک خرگوشیش به سمت من خم شده بود.. دستم رو فشار داد و محکم به سمت بالا هول داد.ناخوداگاه روی پاهام وایسادم...نمیتونستم لرزش بدنم رو متوقف کنم..
دستی روی موهام کشیده شد و سرم محکم به سمت عقب پرتاب شد...بغضم رو قورت دادم و نفسم رو توی سینم حبس کردم..بدنم قفل شده بود و نبض قلبم رو جلوی چشم هام احساس میکردم..
+وقتی صف میره جلو، توعم میری جلو، اوهوم؟
ماسکش به صورتم چسبیده بود.. نفسم همچنان توی سینم حبس بود و نمیتونستم کوچک ترین حرکتی بکنم...
سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم.. موهام رو محکم ول کرد سرم به جلو پرتاب شد... به تهیونگ خیره شدم.. هیچ حرکتی نمیکرد و حتی به عقب نگاه هم نکرده بود..هیچ کس حتی متوجه من هم نشده بود...هیچکس هیچ حرکتی انجام نداده بود.. اینجا چه خبر بود..؟
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.. نفس هام کوتاه و سری شده بود...
دور و برمون پر بود از ادم هایی بی جنسیت.. با ماسک هایی خرگوشی..
خون...عین دریایی خروشان، توی بدنم میجوشید.
Advertisement
سرم رو نزدیک گوش تهیونگ بردم و صدام رو تا نهایت توانم پایین اوردم.
+ت..تهیو..
با درد وحشتناک توی دستم ادامه ی جملم توی گلوم دفن شد..
مردی خرگوشی دستم رو محکم گرفت و بالا برد.بغض..گلوم رو عین سنگ خشک کرده بود..پاهام میلرزید و حتی نمیتونستم کلمه ای به زبون بیارم...
دستم رو کشیدم و با اون یکی دستم به پشت تهیونگ مشت محکمی زدم..
+تهیونگ چرا هیچکاری نمیکنی؟!!دستم شکست.. اخ... ول... ولم..
با دیدن چهره ی بی احساس و سرد تهیونگ..زبونم فادر به گفتن ادامه ی جمله نشد.. هیچ حرکتی نکرد و کوچک ترین تفاوتی در حرکاتش با قبل،دیده نمیشد!.
مرد خرگوشی دوباره دستم رو گرفت و محکم به سمت خودش کشید. سعی کردم مقاوت کنم اما، بی فایده بود..
محکم به سمت دیوار پشت سرش هولم داد و به پشت، محکم به دیوار برخورد کردم..
نفسم ثانیه ای بند رفت و تمام بدنم، عین چوب، خشک شد..
به ماسک کثیف و بی قواره خرگوشیش خیره شدم.. دستش رو اروم به سمت جیب لباس مشکیش برد و وسیله ای از اون در اورد...
هیچ کس هیچ حرکتی نمیکرد...انگار که وجود ما، هیچ معنایی نداشت..
وسیله رو محکم روی گردنم گزاشت و با دست ازادش فکم رو ثابت نگه داشت..
نفسم توی سینم حبس شد.. فکم به شدت در حال لرزش بود و هر لحظه ممکن بود پاهام، دیگه جواب وایسادنم رو نده..
از ماهیت وسیله خبری نداشتم ولی وجودش روی گردنم، یک تحدید به حساب میومد..
تقلا کردنم هیچ فایده ای نداشت و با هر تکون من، دست هاش رو محکم تر دور گردنم حلقه میکرد..
نفس های کوتاه و سری شده بود و چشم هام به سختی میدید.. متورم شده بودم و ثانیه ثانیه به بیهوشی بیشتر نزدیک میشدم.. چشم هام تار شده بود و گلوم،درست عین سنگ شده بود..
نفسم بند اومده بود و راه نفسم.. به شدت کند شده بود...چشم هام در حال بسته شدن بودن که با صدای مشت مهیبی گلوم ازاد شد و محکم روی زمین پرتاب شدم..
به نفس نفس افتاده بودم و سرفه های، راه نفسم رو بند کرده بود.!
به سختی به روبه روم خیره شدم و تهیونگ رو، درحالی که روی قفسه سینه مرد خرگوشی نشسته بود و با مشت هاش در حال ضربه زدن به ماسک خرگوشیش بود، دیدم..!
با حرص محکم مشت هاش رو به ماسک میکوبید و لحظه به لحظه، ماسک داغون و داغون تر میشد و سرش به جهت های مشت های تهیونگ پرتاب میشد..
وسیله سیاه رنگی که تا ثانیه ای پیش، روی گلوی من قرار داشت..حالا روی گلوی تهیونگ بود..
با صدای فشردن دکمه صدای جریان برق عظیمی به گردن تهیونگ وارد شد.. با فریاد بلندی که زد جریانی همانند برق، به سرعت از توی بدنم رد شد.. نفسم توی سینه هم حبس شده بود و به دیوار پشتم، چسبیده بودم..
فریاد تهیونگ همرو به لرزه در اورد و دختر ها، نگاه های زیرچشمی به تهیونگ انداختند..
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و جیغ خفه ای کشیدم..
مرد خرگوشی سر تهیونگ رو محکم هول داد با کتف، روی زمین پرتاب شد...
هنوز دیوانه وار ناله میکرد و به سختی نفس میکشید..
پلک های خونیش رو باز کرد و ثانیه ای بهم خیره شد..
_هر... هرزه... بهت گف.. گفتم.. هرکاری.. تو میکنی... من هم.. با... باید... بکن...
پلک هاش رو بست روی زمین افتاد..
+تهیونگگگگگگ!!
دادی زدم و به سمت تهیونگ خیز برداشتم..دستم رو روی صورتش گزاشتم و ثانیه ای بعد.. یقه لباسم به گلوم چسبیده بود..
محکم به عقب پرت شدم و سرم از پشت به دیوار اهنگی برخورد کرد.. چشم هام سیاهی رفت و صدایی از روبه روم شنیدم.
+ببرینشون اتاق x.دختررو...
پلک هام روی هم رفت و دیگه متوجه هیچ صدایی نشدم...
ته.. تهیونگ...اگر بلایی سر تهیونگ اومده باشه.. چی؟
اگر اون رو بکشن، چی؟
.
.
.
گایزز اینم از پارت جدید😍❤️امیدوارم ازین فیک خوشتون بیاد چون قراره کلیییی کرکاتون بریزهه😎
Advertisement
- In Serial7 Chapters
The Geeran Chronicles
[participant in the Royal Road Writathon challenge] War and a terrible prophecy are shadowing over Geera and surrounding nations. If only somebody important knew about it. A plot to incite political drama, secret hopes and dreams, with an unlikely group who find themselves at the center of it all. Terence, Katerina, Izo, and Tomas try their hardest not to change their reasons for traveling along the path, but sometimes the path changes you. A musical adventure in verse.
8 115 - In Serial8 Chapters
Zoomchard: The Battle of Dominance(Cancelled)
The planet "Metalet" was wrecked by an episode of a destructive war that is still ongoing and had its 1000th anniversary. It was a war of dominance that got out of hand and became a struggling battle for life as many nations with the appearance of a humanoid robot divided by the colour of their eyes join aside the two nations that began this endless war; Green-eyed robots named Province of Conaire and yellow-eyed robots named The Tretse Federation. On the other hand, a fearless shopkeeper named Zoomchard had an average life, besides the fact that he was born with "The Unchosen Illness." An illness where the melanin coding failed and gave the eyes an appearance of a grey colour. It was a rare illness that only affected the 1% quadrillionth inhabitant planet. The illness never stopped him from living a normal lonely life with only one friend that saved him from the death of his parents that were bombed in their home city while Zoomchard explored the southern borders of Conaire. Zoomchard one day had contact with a friend who is a medic and both were excited to see each other again, but that never lasted like three days after the reunion party - Zoomchard's friend's home city was bombed and they went missing. This affected Zoomcharrd and it changed his mindset entirely, he went from a peaceful guy that hated the idea of revenge because it will ruin his mind to a guy that needed the most revenge he can grab hold of. So he was recruited for The Conaire Army and had his first-ever mission, the mission to save all the soldiers imprisoned behind enemy lines. This is a journey of a Rookie Soldier exploring the war while searching for a way to revenge his family and locate his missing friend.
8 92 - In Serial15 Chapters
Death's Embrace
The World is Such a Rotten Place. It isn't a safe utopia where everyone can be happy. It isn't a place where True Peace can ever be attained. However the niave will tell you otherwise. They'll mention their hope. They'll mention their dreams. They'll scream to the world that they believe in the 'Good' in people. That no one is born naturally 'Evil', and that everyone can be saved. If the world is such a place, if there is a possibility that everything can change for the better, then why haven't we changed it? "Why is it that people lie?" For Satisifaction "Why is it that people cheat?' For Greed "Why is that people Kill?" For Supremacy If the world is truly such a rotten place, then am I expected to turn the other cheek? To walk away? Give second chances? Sacrifice myself for others? Why? All to be called a 'Good' person from the shallow masses, only to be backstabbed and betrayed by the very ones that praised me? Faith in humanity, is something fools preach, and only the niave practice. The World is Such a Rotten Place...and I love it. I will Lie. I will Cheat. I will Kill. Why? For Power Follow our protagonist as he journey through his old world, yet changed, with one goal in mind. To become the srongest and rule. Reborn into a world where only the strong can strive, he will do any and everything to reach the peak. There isn't a question of whether he'll survive or win, it's a question of will he be alone at the top? And if not, how many died to get him there?
8 204 - In Serial18 Chapters
Serpent of the Spring
Kindhearted Shirisha tends to the people of her mountain village as they struggle through a harsh winter, waiting anxiously for the god-like being that brings the springtime. When their worshipped savior is murdered by the reckless young hunter Sang and the village is swallowed by a cold despair once again, Shirisha leads a small group on a journey down the mountainside to investigate. They find a small glimmer of hope, and the very one who brought the disaster, showing no remorse, joins them as an ally.
8 88 - In Serial15 Chapters
Jane
Jane, a mysterious British tourist with Ninja like skills, teams up with US Boarder Patrol Agent Brad Scott to find the ten year old sister of a sixteen year old Mexican girl who was forced to come to the US or be killed.
8 105 - In Serial147 Chapters
Eternal Rest
The novel follows the chronicles of a soul mage and his utmost desire not to die. In his most desperate time, nearing the end, his attempt to evade the inevitable went awry and he found himself in quite the peculiar situation. His wish, granted but at what cost? What path would he follow given a second chance? He didn’t know, nor did the author, but they would make sure to get the most out of it!
8 185

