《rabbit hat》روز دوم
Advertisement
اهنگ پیشنهادی برای این قسمت
Set no sun
.
.
.
چشم هامو اروم باز کردم...درد شدیدی توی سرم احساس میکردم ولی بهتر از قبل بودم...
سرم رو چرخوندن و به تهیونگ که برعکس روی صندلی نشسته بود و بهم خیره شده بود نگاه کردم.لعنتی...من که هنوز اینجام...فکر میکردم همش..یه رویاس..
لبخند بی نمکی تحویل داد و بلند گفت:((هِییی فرشته کوچولو بالاخره پاشدیی!!نمیدونستم چقدر دیگه باید نگات کنم تا از خواب پاشی.))
نگاه سردی بهش کردم و اروم از روی تخت بلند شدم. دستم رو روی ملافه و پتویی که روم بود کشیدم. اتاق به نظرم آشنا نمیومد..
تهیونگ:اوه اره درست حدس زدی،منتقلمون کردن یه بخش دیگه، اومدیم بخش 22.
:بخش 22؟منظورت چیه؟
چیز زیادی از اتفاقای شب قبل یادم نمیومد، یعنی کل روزو خواب بودم؟
به در سفید رنگ پشت تهیونگ نگاه کردم. از روی تخت بلند شدم و به سمتش رفتم.
دستگیره رو گرفتم و با تمام وجودم فشار دادم، قفل بود و تمام تلاش هام بی فایده بود.بازم فشارش دادم. بی فایده بود و هیچ تاثیری نداشت. عرق سردی از روی ستون فقراتم پایین اومد.
برگشتم و به تهیونگ نگاه کردم.
: یالا کلید درو بهم بده،به اندازه کافی مزخرفاتت رو گوش دادم.
خندید و از روی صندلی بلند شد.
: تو واقعا با خودت فکر کردی من کلیدی همرام دارم؟ اگرم داشتم اول خودم میرفتم بیرون.کسی بجز اونا کلید نداره
اونا؟...منظورش از اونا کیا بود؟
:اونا کین؟ اینجا کجاست؟ چرا من و تو توی یه اتاقیم؟
سوال هام انقدر زیاد بود که نمیدونستم کدوم رو اول بپرسم و ترس هر لحظه توی وجودم بیشتر و بیشتر میشد.
نگاهش رو ازم گرفت و به زمین خیره شد:(چطوری اومدی اینجا وقتی حتی نمیدونی اینجا کجاست؟)
اب دهنم رو قورت دادم و دستم رو از دستگیره در جدا کردم:(نم..نمیدونم...یادم نمیاد)
Advertisement
با ترس بهم خیره شد. نمیدونستم میتونه انقدر وحشت زده بهم خیره بشه.دوباره نگاهش رو به کف زمین انداخت.
: پس فروخته شدی..
ناخودآگاه لرزی توی بدنم بوجود اومد. نفس هام کوتاه شده بود و ازینکه هیچی یادم نمیومد بهم ریخته بودم.
با صدای بلند پرسیدم:(ی.. ینی چی فروخته شدم؟ منظورت چیه؟کی منو فروخته؟ من.. داشتم با دوستام..)
زبونم بند اومد حتی نمیتونستم ادامه جملم رو بگم.نفس هام کوتاه و نامنظم شده بود. گیج شده بودم و نمیتونست درست فکر کنم.
نفس عمیقی کشید و روی تختی که کنار تخت من قرار داشت دراز کشید.
: یعنی یکی تورو به اینجا فروخته..حالا هرچی،ازین به بعد هم اتاقی من توعم،هرجا که من رفتم توعم میری، و بالعکس پس سعی نکن فرار کنی یا کار احمقانه ای انجام بدی چون منم توی دردسر میندازی و من حوصله سر کله با کسیو ندارم. هرچیزی هم بهت گفتن بدون چون و چرا انجام میدی فهمیدی؟ البته اگر میخوای زنده بمونی.!حالا هم اگر جواب همه سوالات رو پیدا کردی باید این لباسای که اون کنار برامون گزاشتن رو بپوشیم.
به لباس های مشکی که گوشه ی اتاق چیده شده بودن اشاره کرد.
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم و بجای تموم شدن، سوالام لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدن.ینی چی هرچی اونا میگن انجام بدی؟ زنده موندن؟ چرا اگر میخوام زنده بمونم باید کارهاشون رو انجام بدم؟ اونا کین؟
به سمت لباس ها رفت و شروع کرد به در اوردن لباس هاش.
اونا کین که زنده موندن من به اونا بستگی داره؟ اینجا کدوم گوریه؟ چرا ت...
با دیدن زخم های روی بدنش زبونم از حرکت وایساد. عرق از روی پیشونیم پایین اومد و اب دهنم رو قورت دادم.
بیش از صد ها کبودی و جای سوزن، راه راه های سوختگی و جای ضربه های شلاق.
دندون هام به شت میلرزیدن و نمیتونستم جلوی نفس نفس هام رو بگیرم.
Advertisement
به دیوار پشت سرم تکیه دادم و حیرت زده به زخم های بدنش خیره شدم. ینی اونا این بلا رو سرش اورده بودن؟...
متوجه نگاه های من شد و زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و پوزخند زد:(جالبن نه؟ خودمم هر وقت حوصلم سر میره بهشون نگاه میکنم.)
متوجه حرفاش نبودم، چطور اون همه زخم و جای سوختگیه روی بدنش براش عادی بود؟
حتی نمیتونستم دردی که لحظه بوجود اومدنشون داشته رو تصور کنم..
به سمتم اومد و دستش رو روی شونم گزاشت. اروم توی گوشم زمزمه کرد..
هرچی بخوای بیشتر بدونی، سوالای بیشتری توی سرت میاد، پس بهتره سر من رو با سوالایی که جوابشون رو به زودی میفهمی نخوری،لباسات رو بپوش.
دستش رو از روی شونم ورداشت و روی به روی در وایساد.
: به این زودی یادت رفت؟ گفتم هرکاری من میکنم رو باید انجام بدی،نگات نمیکنم لباست رو بپوش و بیا پشت من وایسا.
پاهام میلرزید و هزاران سوال توی سرم میچرخید، ولی فرصت جواب به هیچکدوم رو نداشتم. با پاهای لرزونم به سمت لباس ها رفتم و به تهیونگ نگاه کردم. پشتش به من بود. لباسام رو در اوردم. دست هام به شدت میلرزید و نمیتونستم جلوی استرس بیش از حدم رو بگیرم. لباس هارو پوشیدم و به سمت تهیونگ رفتم. پشت سرش وایسادم. نفس هام کوتاه و سری شده بود.
الان در باز میشه.یادت باشه هرچی شد پیش من باشی، اگر صداهای عجیب شنیدی یا جنازه جلوی پات دیدی، بهش نزدیک نشو، فقط دنبال من بیا و به هیچی نگاه نکن.
اب دهنم رو قورت دادم. جنازه؟ عرق کرده بودم و سینه ام درد میکرد،گوشه لباسم رو با دست هام محکم گرفتم و سعی کردم با نفس های عمیق خودم رو اروم کنم.چشم هام رو بستم.
سرمای دست تهیونگ رو روی دستم احساس کردم. چشم هام رو باز کردم و بهش خیره شدم. زیر چشمی نگام کرد:(میدونم استرس داری،فقط پشت من باش به هیچیم نگاه نکن، سری کارو تموم میکنیم و برمیگردیم اتاق هوم؟ اگر خیلی ترسیدی از پشت لباسم رو بگ....)
صدای تهیونگ با باز شدن در قطع شد..
در اهنی قطور از کنار باز شد و به سمت راست کشیده شد. نفسم رو توی سینم حبس کردم و بزور جلوی لرزش دیوانه وار بدنم رو گرفتم.
دوتا مرد با لباس هایی سر تا پا مشکی و ماسکی خرگوشی، روبه رومون ایستاده بودن.لرز عجیبی عین برق توی بدنم افتاده بود. تهیونگ دست هاش رو جلو برد و منتظر وایساد. من هم طبق گفته اش همونکار رو کردم. لرزش دست هام متوقف نمیشدن.
یک کیسه قرمز رنگ پارچه ای دور دست هاش بستن و یه پارچه قرمز دور دهنش.
اینکار ها چه معنی داشت؟... دومین نفر اروم به سمت من اومد.نفسم رو حبس کرده بودم و متوجه لرزش بی اندازه پاهام شده بودم.
اروم به سمت من قدم برداشت...
.
.
.
گایزز اینم از دومین پارتت😍امیدوارم ازنی فیک خوشتون بیاد چون قراره خیلیییی خفن شههه😍❤️❤️
Advertisement
- In Serial7 Chapters
From Evil Overlord to NPC Shopkeeper
HellBlade, the most powerful character in all of Horizon Online, is all but unstoppable. In an MMO built for legendary heroes, he is a villain. He rules all of the Dark Nation where heroes are constantly invading for treasure and glory. His dungeons are endless, and his level is at the top of the rankings. But when his archrival discovers his weakness and exploits the game mechanics to bring HellBlade down, he is finally defeated and forced to respawn. Except when he awakens back in Horizon Online, he is no longer the powerful HellBlade, but stuck in the routines and body of an NPC shopkeeper of a far-off village. So now he must figure out how to not only break free from the NPC restrictions, but regain his former glory and seek vengeance on his rival who cheated him from his throne.
8 120 - In Serial19 Chapters
Heavenly Mage Shura
In the ancient times on the God Seeker continent.This continent is located on the eighth realm. There were many powerful mages and clans living on the continent.The mages at the pinnacle of sorcery were strong enough to cause the sea to be turned to lava with a sigh. The clans living in the ancient era were decendants of gods or acient divine beasts. This story is about a boy born from two of the greatest clans in this era, named Ryu Shura . But before he could grow up in these clans a calamity befell upon the two clans causing the extinction of their races. Shura survives this catastrophe due to his parents sealing him in a sealing stone. A thousand years later Shura is found by a small clans elder. Will Shura be able to climb to the top of the nine heavenly and demon realms and find out what happened to his clan or will he be struck down in the cruel world of magic.
8 178 - In Serial11 Chapters
Rise Of The Greatest Magician
At the end of the world, where only a few Gods, Devils, and humans were left to run away from the inevitable, impending darkness, one man managed to make a difference. Using some of the greatest items in the history of the universe, he managed to create a magic array that would send his soul back in time. He intended to take over the body of his younger self but failed, leaving only his instincts behind. Watch on as the troubled Aurus begins his rise to power in what seems to be just a game. ---------------------------- Consumables? I never got why nobody ever uses them, give them all to me! Player killing? Hell yeah I will! I'd love to get their stuff! Creating new types of magic? I mean... it's what I do!
8 79 - In Serial8 Chapters
When Shadows Break
Seven Alpha Keys get sent out to Seven Players by an unknown force within the developer. What is the purpose of these Alpha Keys? Who sent them out? And why were these seven chosen?
8 83 - In Serial65 Chapters
The Mafia's Heirs
Dr. River Johnson didn't know the consequences of sleeping with the Capo of the Sicilian Mafia. She didn't even remember his name or face. But then two red lines and two bundles of joy later, she knew her life would never be the same again. Especially when the capo shows up at her doorstep, with a gun trained to her head.
8 136 - In Serial15 Chapters
lightning - jonah marais
"storms used to scare me, but from now on all i'll be able to think of is you. they're never gonna scare me again."*COMPLETED 12/2/19*
8 138

