《before I die......》دیگه توان ندارم :)
Advertisement
(جیمین)
چشمام باز کردم کجا بودم چرا همه جا سیاه بود
یا صدای گریه ی بچه از اونجایی که بودم بلند
شدم رفتم سمت صدا با دیدن صحنه ی رو به
روم وحشت زده به بچه ی غرق خون نگاه
کردم با امدن ی مرد که تو دستش چاقوی
سلاخی بود دستم روی دهنم گذاشتم تا صدام
بیرون نیاد نفهمه اینجام با شنیدن صداش
که خطاب به من میگفت
_جیمین نمیای مرگ بچت با چشمای خودت
ببینی
چی چی میگفت اون بچه بچه ی من نبود بود؟
با ترس سریع از پشت ستون امدم بیرون
با دیدن اینکه بچه رو از سرش گرفته گریم شدت
گرفت
_میبینی آره الان قرار بمیره جیمین نظرت
چیه تیکه تیکش کنم ها یا سرش ببرم
بنظرم زجر دادنش قشنگ تره اون بچه ی
توعه معلوم زجر دادنش لذت بخشه
بلند با گریه داد کشیدم
+بچه ی من نیستتتت اون بچه ی
من نیست بچه ی من هنوز به دنیا نیومده
اون بچه ی من نیست
_جیمین این بچه همون بچه ایه که تو
شکمته الان اینجاست میبینی داره
بین انگشتای من جون میده
دستم روی گوشام گذاشتم جیغ بلندی
کشیدم و با درد داد میکشیدم
+این بچه ی من نیستتتت مال من نیست
بچه من نیست حروم زادهههه نیست
ی لحظه حس کردم کل وجودم درد گرفت
متوجه شدم صدای گریه ی بچه قطع شده
با ترس سرم بالا آوردم با دیدن
بدن بچه کن سرش از تنش جدا شده دستم
روی دهنم گذاشتم بلند بلند جیغ میزدم
با ترس بلند شدم با گریه میرفتم سمت
بدن بی جون کوچولو ی بچه ای که
ظاهراً مال من بود بدن کوچولوش
تو بغلم گرفتم بلند بلند گریه میکردم
اینجا کدوم جهنم دره ای بود چرا این
اتفاق افتاد.
(کوک)
با صدای جیغ داد از اتاق سریع چراغ
آشپزخونه رو خاموش کردم دویدم سمت
اتاق با دیدن خونی که از بدن جیمین
Advertisement
میرفت ی لحظه حس کردم الان
میمیرم دویدم سمتش تو خواب داشت
چی میدید چرا داشت ازش خون میرفت
تکونش دادم دریغ از یکم تغییر تو وضعیتش
#کوکککک چی شدههه
+او..اوما زنگ ... زنگ بزن به اورژانس
حال جیمین خوب نیست التماست میکنم
زنگ...بزننننن
دوید سمت تلفن همین جوری دیگه توان
نگه داشتن خودم نداشتم بلایی نبود
که این مدت سرمون نیومده باشه این
داشت دیوونم میکرد بلند زدم زیر
گریه توانش دیگه نبود بلندش کردم
تو بغلم گرفتمش هنوز داشت زجه
میزد گریه میکرد داد کشیدم زدم
تو صورتش یکم چشماش باز کرد
با بی حالی بهم نگاه میکرد محکم
تو بغلم گرفتمش که در اتاق باز
شد پرستارا امدن گذاشتنش روی
برانکارد پشت سرش با بدن بی حسی
میدویدم که حس ضعف کردم و
سرم گیج رفت افتادم روی زمین چشمام
یکم باز کردم صدای گریه ی اوما صدای
آژیر آمبولانس کم کم داشت محو میشد
چشمام سیاهی رفت .
(کوک)
چشمام باز کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم
ی لحظه صحنه های چند دقیقه پیش جلوی
چشمام رد شد بغض کردم سرم با هر زوری
بود در آوردم و سریع رفتم سمت بخش
پذیرش از مسئول اونجا شماره اتاق
جیمین پرسیدم سریع رفتم سمت آسانسور
و طبقه ی سوم زدم سریع رفتم سمت
اتاقش در باز کردم چشماش بسته بود
و نامجون هیونگ کنارش نشسته بود
بهش خیره بود
_امدی؟؟
+حالش... حالشون خوبه؟؟
_حالشون ( خنده ی تلخی کرد)بنظرت دیگه
بچه ای هست؟؟
نه لطفا باز نه نه
_دکترش گفته بچه انقدر ضعیفه که ممکنه
بای ضربه سقط بشه اگه سقط دوباره داشته
باشه رحمش دیگه توانایی حمل بچه رو نداره
و ممکنه حتی از بدنش درش بیارن و اینکه
جیمین دارای ی جور فوبیا شده که باید بره
پیش روانشناس کوک کی جیمین اینجوری
شد کی شد که اون فرشته ی همیشه
خندون انقدر افسرده شد کی شد که زیر
چشمای عسلیش گود افتاد کوکا چرا مواظب
گلت نبودی ؟؟؟
هیچی نداشتم بگم بغض داشت گلوم
چنگ میزد دیگه توان نداشتم ادامه بدم
دیگه توان نداشتم ادامه بدم با بدن
بی جون و بی حسم بدون حتی ی کلمه
حرف زدن با هیونگ رفتم سمت
اسانسور و رفتم بخش ازشون خواستم ی
تاکسی برام بگیرن حس مرگ داشت اینجا
حس مرگ خب مگ قرار نبود بمیرم ها
مگ قرار نبود چند دقیقه دیگه از
بالای ی سخره این زندگی رو تمام کنم ؟؟:)
______________________________________
میدونم کمه میدونم میدونم کلی براتون نوشته بودم ولی همش پاک شد ی چکیده ازش موند
ی الهام بخش د اینو بنویسم قول میدم زودتر
بزارم الان از لحاظ روحی بهتر شدم قول میدم مثل قبل میگ میگ وار پارت بزارم لاو یو سو ماچ 💓🐣
Advertisement
Celestial Journey
The protagonist somehow escape our Universe, 'ascending' into a new Universe, quickly he realize that this one is different.Indeed, this new Universe is filled with immortals, monsters, beasts, and much more.Millions of years later, as he has almost reached the summit, he once again embarks on a journey filled with randomness, from acting as a mysterious old man to taking in disciples, forming and destroying entire worlds.But how long will his time last ? When his ascension to the legendary Celestial Realm is getting closer each passing second, will he leave the Universe fulfilled ?This is the story of a man who wishes to break the limits, surpassing even the Martial Dao itself, all the while being the eccentric man he truly is. [participant in the Royal Road Writathon challenge] By the way, yes, the cover has been made on paint... Don't judge me ! (The earlier chapters are horrendous and I will rewrite them once I reach 50 chapters or so.)
8 217Stargazers
Dr. Eric Saunders is summoned by a government he doesn't trust because they need his help. Despite his reservations, it was the end of the world and he was humanity's last hope.
8 118After the Fall and Other Stories
A fisherman cast adrift on a sea of oil. An angel trying to fly once more. An android call girl who wishes for nothing more than to play the piano. These stories and more are part of a collection of sci-fi and fantasy tales filled with wonder and mystery. In some, a world has fallen, but in its rebirth, hope, joy, and many other things can be found. If you like my writing, please consider purchasing a copy of this book at https://www.royalroad.com/amazon/B078GMNL9B
8 108The Lord of the Opera house (DISCONTINUED)
The Zürtzün Empire. Once a mighty nation, it was plunged into war, completely devastating it. The people of Zürtzün felt deep bitterness towards their former enemies and intense anger towards their King, who they felt had betrayed them by dragging them into a war they didn't want to be a part of. The drastically falling popularity of the King marked the beginning of a war fought within the Imperial capital of Zürtzün, a war of deception and political intrigue with many different parties vying for power in the face of the King's decline. But one party proved to be more ruthless than the rest. The Adlerschrank emerged a powerful party and wiped off almost all their opponents right off the map. They seized control of the Imperial capital and the rest of Zürtzün, placing their leader, the Herrscher, at the top position of power. He was charismatic and passionate and the people of the Empire came to adore him more than they ever did their King. With his dangerous fanaticism, he won them over. He promised them wealth. He promised them power. He promised them vengeance. He promised them a war, one where the Empire would reestablish itself and crush its enemies. With the eastern lowlands under their iron grip and the ever-growing wariness from their snow-laden neighbour, Myromnmiat, the Empire and its cohorts are left at a crossroads. Is it finally to reclaim the Empire's lost glory? Or will war make the mighty Zürtzün draw it's last breath? But deep in the heart of the nation, a poison is brewing. The Opera house, the enforcers of the Herrscher's rule and the exterminators of the Empire's "pests", has been neglected and left to rot. Or so it goes, in the eyes of a seemingly insignificant, but hardworking desk writer. He plans to escape the clutches of the Opera house but inadvertently plunges himself headfirst into the house's affairs...
8 126Codename Deathmask
This story on planet Rindat involves an unnamed lad who is drafted into a war he wants nothing to do with.
8 310Ink & Ashes // Arcane Fanfiction Viktor x Reader
For all you Viktor simps xoxoThere's an appalling lack of Viktor stuff on here so 𝓋ℴ𝒾𝓁𝒶! Have some classic cheesy x reader fanfic.Enjoy.(If you wanna skip the vveeeeeeerryyy long slowburn (and miss all the very amazing writing, smh) then skip to chapter 31 hehehehe ;) ) [no gender-specific pronouns for all you girls, gays and theys ]started: 5/12/21finished: 24/8/22
8 143