《before I die......》دلتنگی :]
Advertisement
(جیمین)
با صدای خلبان بخاطر نقض فنی توی پرواز
هول کردم کل بدنم ی هو یخ کرد یعنی ممکنه
بمیریم ی لحظه با ترس برگشتم سمت کوک
اونم هراسون بود هی از مهماندارا سوال میپرسید
و تنها جواب اونا این بود که آروم باشیم
حالت تهوع و سرگیجه امونم بریده بود دیگه
حتی نمیتونستم نفس بکشم اه باز حمله ی
عصبی باز باز لعنت بهش بزور دستم رسوندم
سمت یکی از مهماندارا فهمید حالم اصلا خوب
نیست سریع رفت سمت کمک های اولیه قرص
زد پرواز و آورد بهم داد نمیدونم واقعا قرص
زد پرواز برای حمله ی عصبی اه یکم نفس عمیق
کشیدم بهتر شدم با همون حالت تهوع و نگرانی
به اتفاقی که داشت میوفتاد فک میکردم
که هواپیما اوج گرفت سمت پایین ی لحظه مرگ
جلوی چشمام دیدم و بعد سیاهی .
(کوک)
کل نگاهم به جیمین بود با اوج هواپیما
سمت زمین خودم به صندلی چسبوندم
و نگران به جیمین نگاه میکردم که ی هو
بیهوش شد لعنتی لعنتی الان چیکار کنم
بزور خودم از صندلی فاصله دادم رفتم پیشش
کنارش روی صندلیش نشستم و توی بغلم گرفتمش
و با حس ی هو برقرار شدن تعادل هواپیما
نفس راحتی کشیدم و سر جیمین بوسیدم
واقعا وحشتناک بود امیدوارم برای برگشت
همچین اتفاقی نیوفته اروم دوتا انگشتم
روی نبضش گذاشتشم با حس ضعیف بودنش
با ترس بهش نگاه کردم و مهماندار ها خبر
کردم سریع پستار هایی که تو هواپیما بودن
امدن سمتش با یکم چکاب و تزریق دارو
نبض بهتر شد ازشون تشکر کردم و به جیمین
غرق خواب خیره شدم و توی بغلم محکم تر
نگهش داشتم و سرم روی سرش گذاشتم
اروم کنارش خوابیدم .
با صدای خلبان بخاطر رسیدنمون به بوسان
به نفس راحتی کشیدم به جیمین که هنوز
خواب بود نگاه کردم بخاطر دارو ها تا چند
ساعت دیگه هم خوابه با فرود هواپیما
و بعد باز شدن در های خروج جیمین
Advertisement
بغل کردم و با احتیاط از هواپیما خارج شدیم
چمدون ها رو هم با ی سختی آوردم
رفتیم داخل سالن انتظار منتظر اپا و جانگهیون
شدیم با دیدن اپا دست براش تکون دادم
و با لبخند امد سمتم با دیدن جیمین که تو
بغلم خوابه یکم اخم کرد و نگران گفت
#چیزی شده پسرم جیمین چش شده ؟؟؟
+پروازمون یکم مشکل داشت حالش بد شد
آرامبخش و چند تا داروی دیگه بهش تزریق
کردم تا اروم بشه
سرش تکون داد همراهش رفتیم خونه تو راه
کلی با جانگهیون حرف زدم وقتی رسیدیم
جیمین بردم اتاق خودم روی تخت گذاشتمش
لباساش عوض کردم خودم رفتم برای رفع
خستگیم حمام .
( جیمین )
اروم چشمام باز کردم با دیدن اینکه توی اتاق
کوکم یکم جا خوردم من مگ چقدر بیهوش بودم
به ساعت نگاه کردم ساعت یک ظهر بود اوففففف
با بیرون امدن کوک از حمام سریع پتو رو
روی سرم کشیدم تا لباس بپوشه که امد رو
تخت از پشت بغلم کردم آروم زیر گوشم زمزمه
کرد
_بیبی خوبی؟؟؟
+بهتر قبلم من چند خواب بودم
_زیاد آخه بهت آرامبخش تزریق کرده
بودن
+اوه
با صدای باز شدن در نگاهمون رفت سمت
خانم جئون که با شیطنت بهمون خیره شده
بود و بای لبخند بزرگ گفت
@ببخشید مزاحمت ایجاد کردم ولی نمیاید
نهار بخورید
_چرا الان میایم اوما
+من اشتها ندارم ببخشید خانم جئون
@اه عزیزم خانم جئون چیه من مثل مادر خودت
بدون من تو رو مثل کوک دوست دارم و اشکال
ندارن بعدا حتما همراه دارو هات بخور اینجوری
ضعیف میشی باشه
با بغض بخاطر حس عجیبی که نگرانی خانم
جئون بهم داده بود گفتم
+چ...چشم
سرش تکون داد اروم از اتاق رفت سرم تو
گردن کوک قایم کردم آروم و بی صدا شروع
به گریه کردن کردم من کی محتاج محبت
و نگران مادرانه شدم .
(کوک)
جدیدا خیلی احساساتی شده نمیدونم چیکار
Advertisement
باید بکنم بیشتر وقت تو خودشه یا گریه میکنه
مثل الان با حرف اوما تحت تاثیر قرار گرفت
تو بغلم فشردمش با گریه گفت
_کوکا من کی انقدر محتاج محبت ی مادر شدم
کی دلم انقدر برای وقتایی که اوما برام نگران
میشد تنگ شده از کی دلم برای حرفای آرامبخش
اوما تنگ میشه ؟؟؟
بیشتر تو بغلم میگیرمش اروم کنار گوشش زمزمه
میکنم
+ما همیشه دل تنگ چیزایی میشیم که دوستشون
داریم مطمعن باش باز روزی میرسه که اوما
بیاد بغلت کنه نگرانت بشه وقتی بی قراری
آرومت کنه بیبی اون روزا هم باز تکرار میشن
هق هق های معصومش دل آدم به درد میورد
آدم چقدر میتونه معصوم و بی گناه باشه
جیمینی هیونگ من چقدر درد کشیده
باز در اتاق باز شد اوما امد تو رو به من
گفت
@کوکا من جیمین تنها میزاری
سرم تکون دادم رفتم توی حمام بعد پوشیدن
لباسم رفتم بیرون
(خانم جئون)
اروم کنارش نشستم سرش روی پام گذاشتم
به صورت کوچولو و خیس اشکش نگاه کردم
پسر کوچولو ی معصوم من سرش اروم اروم
ناز میکردم که با بغض و گریه گفت
_اوما چرا اوما ی من من دوست نداره من
نمیخواد بهم میگه هرزه میگه تو ی موجود
اضافی هستی
با ناراحتی بهش نگاه میکردم آخه چه گناهی
کرده بودی که اینطوری داری زجر میکشی
پسر کوچولو ی من لبم گاز گرفتم گریه
نکنم با بغض جوابش دادم
+گاهی آدما از روی عصبانیت حرفایی میزنن
که پشیمون میشن از زدنشون مطمعن باش
اوما ی تو هم از حرفاش پشیمونه عزیزم
دیگه چیزی نگفت همین جوری سرش
ناز کردم تا اروم باز خوابش برد
سرش اروم روی بالشت گذاشتم
پیشونیش بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون
(کوک)
با امدن اوما متوجه شدم اونم خیلی
ناراحته نفس عمیقی کشید و رو به من گفت
@کوکا بعدن بهت شماره تماس روان شناس
خانوادگیمون میدم با جیمین برید پیشش
یکم با جیمین حرف بزنه اصلا حالش خوب نیست
سرم تکون دادم حق با اوما بود هر چقدر
میگذشت حالش بدتر میشد این اصلا خوب
نبود
رفتم بالا با دیدن اینکه داره به ی کلید
نگاه میکنه رفتم پیشش کنارش نشستم بغلش
کردم و گفتم
+این کلید برای کجاست
_خونه ی بوسانی ما
+او...اوه
_اره کوک
+بله
_میخوام برم اونجا الان
+الان میخوای فردا بریم
_نه الان لطفا
+باشه آمادشو
_باشه
(جیمین)
لباسم مرتب کردم از ماشین پیاده شدم
نفسم بیرون دادم و رفتم سمت در ورودی
کلید انداختم و در باز کردم و با دل تنگی
به جا جای خونه نگاه میکردم خونه ای که
جیمین کوچولو تپش بچگیش تمام کرد :)
خونه ای که پر از خاطرات کوچیک و بزرگ
بچگیشه خاطراتی که قرار نبود هیچ وقت
فراموش کنه
______________________________________
بعد کلی اینم پارت جدیددددددد 😺❤️🐤
Advertisement
- In Serial30 Chapters
Eternal Mana
A young man woke up in another world with a reward system. Almost done w another book. Hopefully have time to rewrite and research on Volume 2.
8 61 - In Serial125 Chapters
Beyond Average Prequel [A DiceRPG]
Updates Tuesday, Thursday, Saturday, and Sunday. Check out Discord! Join Patreon for advanced drafts and the chance to affect the story! “I suppose I’ve died then?” Adam had been a fairly average British guy who had lived a fairly average British life. Now he is dead and speaking to a god. Join Adam as he navigates a new world with his powers, a world filled with magic, beasts, intrigue, adventure and so much more in this brand new and totally never seen before LitRPG. (TW: There will be quite a bit of British slang, so if you don't recognise a word that's probably why, like nibbitybit.)
8 81 - In Serial18 Chapters
Black flame Devil
Yù Tian find that his world is so boring and wish that something exciting will happen but how could he have known that His wish will become true and his life will be changed for eternity .
8 194 - In Serial8 Chapters
Glass Cannon: A Dungeon Apocalypse Litrpg
In the year 2043, Earth was forever changed by the arrival of the Dungeons. They abruptly came into being all across the world, taking millions of lives and disrupting billions more. With it came the System, depicting a message: “Universal Quest Unlocked: Clear the Dungeons. Reward: The continuation of Humanity.” 16 year old Dalton Blake is half-asleep in English class when a Dungeon appears right beneath his high school, swallowing it whole. He is forcefully thrust into this new world of magic and monsters, stats and skills, villains and heroes. Will he survive or succumb? Post Schedule: Mon - Friday, 7pm EST
8 62 - In Serial7 Chapters
Howard's Growth
In the not too distant future, the concrete of a new world has been laid to replace the dying Earth of old. In this world, one must provide value or perish in ignominy. Howard Manfield, like most pawns, fashions himself a king of his realm. Presiding over the corporatized dominion of genetic engineering, Howard was yet haunted by memories unknown to him. Awaking in a cold sweat to the dank smell of his own breath, his mind turning to the darkness from which it had emerged. In truth that was what he remembered most, it was more the substance of absence more than any meaningful presence on a color spectrum. It would not be until the first and last of his fated 'finding quests' that Howard Manfield would learn his place among his memories.
8 147 - In Serial13 Chapters
Rewind (Lams Fanfic)
After he finds a letter addressed to him among Alexander's things, John remembers the times when Alexander was still with him.(modern/college AU)
8 81

