《You in me [Completed]》part37(last part)
Advertisement
(پنج سال بعد)
مشغول شیو کردن ریش هایی بود که این مدت روی صورتش رشد کرده بودن
بعد از شستن صورتش و نگاهی به تصویر خودش توی آیینه انداخت
کسی رو میدید که هیچ شباهتی به پنج سال قبلش نداره
نمیدونست سرنوشت باعث شد انقدر تغییر کنه یا چیز دیگه اما هرچیزی که بود داخلش آرامش رو پیدا میکرد
دیگه نیاز نداشت تا چیزی رو از کسی پنهان کنه و یا به خاطر چیزی به دنبال انتقام باشه
اون کودکی که به دلیل خیانت پدرش تبدیل به یک شیطان شده بود رو رها کرد
لباس هاش رو عوض کرد و دستی به موهاش که بلندتر از قبل شده بود و روی پیشونیش میریخت کشید
تمام وسایلش رو داخل ساک دستیش گذاشت و با شنیدن صدای زندان بان به طرف در سلولش رفت
+جانگ هوسوک آزادی!
با خروجش از در زندان نگاهی به اطرافش انداخت اما نور آفتاب اذیتش میکرد برای همین هم دستش رو مقابل صورتش گرفت
چند بار پلک زد و وقتی که چشمانش به نور عادت کرد دستش رو پایین آورد و با دیدن شخصی مقابلش کاملا جا خورد
حتی فکرش رو هم نمیکرد که واقعا سر حرفش بمونه و منتظرش باشه
هوسوک: فکر نمیکردم اینجا ببینمت
یونگی: هنوز هم احمقی
خندید و کمی جلوتر رفت و دستش رو روی شونه هوسوک گذاشت
با اینکه پنج سال گذشته بود اما یونگی اصلا تغییر نکرده بود
هنوز هم همون پسری بود که بهش پناه داد و ازش مراقبت کرد و جونش رو نجات داد
تمام این سال ها با خودش فکر کرده بود که وقتی آزاد بشه همه جا رو میگرده تا یونگی رو پیدا کنه و ازش تشکر کنه و بهش بگه که چه حسی داره
اما حالا اون همینجا ایستاده بود
درست مقابل صورتش و بدون هیچ ترسی...
یونگی: بهت گفته بودم منتظرت میمونم
لبخند زد و دستش رو گرفت و به صورت پسر مقابلش خیره شد...
یونگی: البته از اونجایی که پرونده درمانت باطل شده پس باید زندگیت رو بگذرونی و هنوز خیلی به من بدهکاری...درست نمیگم؟!
هوسوک: اگه اینطور باشه من میخوام تا ابد بهت بدهکار باشم مین یونگی!
فاصله بینشون رو از بین برد و بدون توجه به سربازها و مامورهایی که در اونجا حضور داشتن لب هاش رو روی لب های هوسوک قرار داد و بوسه ای رو شروع کرد
بوسه ای از جنس عشق
و در نهایت بعد از پنج سال...
*********************************************
همه جا پر بود از نورهای بنفش و آبی رنگ و تمام مردم به همراه دوربین ها و تلفن هاشون مشغول عکاسی و فیلمبرداری از فشن شوی جدید کیم بودن
Advertisement
هر سال بهترین فشن شو در گاتهام برگزار میشد و به مدل برتر انتخاب سال جایزه میدادن
فشن شوی کیم جزو مشهورترین و البته معروف ترین سالن مدلینگ گاتهام بود
امسال چهارمین سالی بود که توی این مراسم شرکت میکرد و مثل همیشه برنده میشد و جایزه رو برای خودش میکرد
وقتی که روی استیج قرار گرفت تمام توجه ها به سمتش رفت و با رای اکثریت مثل هرسال برنده شد
بالاخره به آرزوی خودش رسیده بود و تونسته بود تا سالن مدلینگ خودش رو داشته باشه...
بعد از اتمام مراسم وقتی که همه مشغول پذیرایی از خودشون بودن یکی از عکاس ها یه طرفش رفت و کنارش ایستاد
-میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟
تهیونگ: البته
-اوه ممنونم واقعا باورم نمیشه که دارم با کیم تهیونگ حرف میزنم
تهیونگ: راحت باش
-خیلی خوشحالم که باز هم به عنوان مدل برتر سال انتخاب شدین
تهیونگ: ممنونم
-چه حسی دارید از اینکه سال مدلینگ خودتون رو دارین و همینطور برای چهارمین بار برنده شدین؟
تهیونگ: خیلی خوشحالم...این آرزوی دوران دبیرستان من بود تا بتونم مدل بشم...بعد از یک سال تونستم سالن خودم رو تاسیس کنم و اینکه واقعا از همه ممنونم که هر سال من رو انتخاب میکنن
-خیلی عالیه...میتونم راحت حرف بزنم؟
تهیونگ: البته
-من روی تو کراش دارم و میخواستم بهت پیشنهاد بدم که باهام قرار بزاری
تهیونگ: چی؟
اصلا انتظار شنیدن این حرف رو نداشت و باورش هم نمیشد که همچین چیزی رو بشنوه
آخرین بار این حرف رو از زبون جونگ کوک شنیده بود و تا به حال با کسی قرار نذاشته بود
اون پسر خوشتیپ و جذاب و مهربونی به نظر میومد
شاید بهتر بود تا گذشته رو کامل رها کنه و به خودش شانس دوباره ای بده...
با کارتی که پسر مقابلش گرفت از افکارش بیرون اومد و کارت رو از پسر گرفت و بهش لبخند زد
برق چشمان پسر رو بعد از قبول کردن پیشنهادش دیده بود و همین باعث شد تا کمی هیجان زده بشه
تهیونگ: حتما باهات تماس میگیرم
-ممنون...منتظر میمونم
گاهی اوقات جذب آدم هایی میشیم که فکر میکنیم زندگیمون با اون عالیه اما اینطور نیست و اگر بتونیم اون آدم ها رو به همراه گذشته ای که باهاشون داشتیم رها کنیم میتونیم شانس جدیدی به خودمون بدیم تا رنگ خوشبختی رو ببینیم...
*********************************************
بعد از تموم شدن کلاسش همون طور که با حوله کوچکی مشغول خشک کردن عرق از روی صورت و موهاش بود به طرف رختکن رفت و مشغول عوض کردن لباس هاش شد
Advertisement
صدای هنرجوهاش رو میشنید که درموردش حرف میزدن
البته این اولین باری نبود که تعریف وتمجید هاشون رو میشنید
-اون واقعا خوشگله
+شبیه یه پریه
-واقعا همسر خوش شانسی داره
+به نظرت دختری که باهاش قرار میزاره چه شکلیه؟ از خودش خوشگل تره؟
-مگه نمیدونی استاد پارک با یه مرد قرار میزاره
+اوه واقعا؟؟
-آره چند بار خودم دیدم که یه نفر رسوندش...باید میدیدی اون هم خیلی جذاب و خوشتیپ بود
+چه عالی...منم دلم خواست که ببینمش
-این بار حتما خبرت میکنم
با دیدن جیمین خندشون محو شد و سرشون رو پایین انداختن
خندید و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و از اتاق تمرین خارج شد و براشون دست تکون داد و بدون اینکه به طرفشون برگرده با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد
جیمین: فضولی اصلا کار خوبی نیست
سوار ماشینش شد و به طرف مطب جونگ کوک حرکت کرد
پنج سالی میشد که به لس آنجلس اومده بودن و جیمین سالن رقص خودش رو باز کرده بود و رقص مدرن آموزش میداد
بالاخره تونسته بود به آرزوی کودکیش برسه و همینطور در کنار جونگ کوک با آرامش زندگی کنه...
بعد از ویزیت آخرین بیمار دستی به صورتش کشید و با شنیدن صدای در سرش رو بالا آورد
خسته تر از اون بود که بتونه بیمار جدیدی رو ویزیت کنه
جونگ کوک: امروز دیگه کسی رو نمیبینم ماری
به منشیش اطلاع داد اما برخلاف خواسته اش در باز شد و با دیدن چهره جیمین که فقط سرش رو از در بیرون آورده بود و با لبخند بهش نگاه میکرد متقابلا لبخند زد
جونگ کوک: بیا داخل
جیمین: حسابی خسته ای
جونگ کوک: برای تو خسته نیستم
جیمین: پس با یه شام رویایی موافقی؟
جونگ کوک: چرا که نه
خندید و لب های همسرش رو بین لب هاش گرفت و اون رو مهمون بوسه ای کرد...
از ماشین پیاده شدن و به طرف رستورانی که جونگ کوک رزرو کرده بود رفتند
وقتی که جلوی در رستوران قرار گرفتن جونگ کوک دستانش رو جلوی چشمان جیمین گرفت و باعث خنده جیمین شد
جیمین: چیکار میکنی؟
جونگ کوک: مراقب باش نیفتی
جیمین: باشه
به آرومی و به کمک جونگ کوک وارد رستوران شدن و وقتی که به میز مورد نظرشون رسیدن،جونگ کوک دستانش رو عقب کشید و جیمین به آرومی پلک هاش رو از هم فاصله داد و با تعجب به اطراف نگاه میکرد
تمام رستوران از زمین گرفته تا روی میزها و صندلی های دیگه از قوهای کاغذی پوشیده شده بود
به جز خودشون کسی اونجا نبود و تمام غذاهای مورد علاقه جیمین سفارش داده شده بودن
با لبخند و ذوق روی صندلی نشست و مشغول غذا خوردن شد
جیمین: این بهترین سوپرایز زندگیم بود
جونگ کوک: خوشحالم که خوشت اومده
جیمین: هرچیزی که تورو خوشحال کنه من رو هم خوشحال میکنه...چون من توام و توام منی
جونگ کوک: معلومه...پس به سلامتی خودمون تا ابد؟
جام شرابشون رو بالا آوردن و با لبخند به هم خیره شدن...
جیمین: به سلامتی تو
جونگ کوک: در من!
-
عشق رام نشده
آیا کسی، آیا کسی قلبت رو شکونده؟
شبیه به فرشته به نظر میایی
ولی عشق رام نشدت
وقتی که من رو میبوسی میدونم که اهمیتی برات نداره
ولی هنوز هم عشق رام نشدت رو میخوام
اگر بدون حضور تو از خواب بیدار شم
نمیدونم که چیکار میکنم
هرچند که میتونم تا وقتی که تو رو ملاقات کنم تا ابد مجرد بمونم
معمولا اولین نفر از کسی خوشم، خوشم نمیاد
تو راه خودتو برای برگردوندن من داری
اخیرا متوجه شدم تنها دلیلی که با من بودی
این بود که به عشق سابقت برگردی
ولی قبل از اینکه بری
معمولا اهمیتی، اهمیتی نمیدم
عزیزم میدونم که داری آنلاین چکم میکنی، توی هوا حسش میکنم
هرشب و هر روز
تلاش میکنم که تو رو نگه دارم
ولی
عشق رام نشدت
آیا کسی، آیا کسی قلبت رو شکونده؟
شبیه به فرشته به نظر میایی
ولی عشق رام نشدت
وقتی که من رو میبوسی میدونم که اهمیتی برات نداره
ولی هنوز هم عشق رام نشدت رو میخوام
عشق را-را-رام نشدت
میتونی از من استفاده کنی
برای اینکه هنوز هم میخوامش
شاید الان در این لحظه عشق فقط لیستی از احساسات
همه شرایطی رو بهش وصل میکنن، چیزی که من دوست دارم
شاید "تا ابد" مثل یک قلعه شنی میمونه
در مقابل موج های آروم دریا
که بدون مقاومتی میریزه.
هر شب، هر روز
من به همراه موج ها به حرکت درمیام
نمیدونم که دارم به چی فکر میکنم
نمیتونم تو رو از ذهنم خارج کنم
مهم نیست که من از چی میترسم
چه ترس از تو باشه چه از اون روز ها
میخوام که الان مثل یک آتیش تو رو دوست داشته باشم
هرشب و هر روز
تلاش میکنم تا تورو نگه دارم
ولی
عشق رام نشدت
آیا کسی، آیا کسی قلبت رو شکونده؟
شبیه به فرشته به نظر میایی
ولی عشق رام نشدت
وقتی که من رو میبوسی میدونم که اهمیتی برات نداره
ولی هنوز هم عشق رام نشدت رو میخوام
عشق را-را-رام نشدت
میتونی از من استفاده کنی
برای اینکه هنوز هم میخوامش
عشق را-را-رام نشدت
میتونی از من استفاده کنی
برای اینکه هنوز هم میخوامش
عشق رام نشدت
آیا کسی، آیا کسی قلبت رو شکونده؟
شبیه به فرشته به نظر میایی
ولی عشق رام نشدت
وقتی که من رو میبوسی میدونم که اهمیتی برات نداره
ولی هنوز هم عشق رام نشدت رو میخوام
عشق را-را-رام نشدت
میتونی از من استفاده کنی
برای اینکه هنوز هم میخوامش
عشق رام نشدت رو...
پایان...
Advertisement
- In Serial14 Chapters
Choice of Fate: Online
Jacob Irwin loves his teaching career. The experience and joy of helping others understand mathematics keeps Jacob going through the long hours of his job. Give Jacob a problem or a student in need and he will throw himself into finding a solution. This focused dedication to his career and students has helped Jacob excel as a teacher for the past ten years. Unfortunately for Jacob, these tendencies to throw himself into his work has left him single and alone. Now Jacob finds himself experiencing a quarter-life crisis at the age of 34. He yearns to live more now than ever. At least that's what he tells himself when he reflects on the time spent towards his career. During one of these moments of reflection, Jacob found himself reminiscing about the games of his childhood. Caught in the pull of nostalgia from games of old and the desire for change, Jacob throws himself into the world of gaming again. Now we see Jacob spend his money on a new high end computer with the latest in immersive virtual reality hardware. His goal is simple: find the joy of his childhood through gaming once again. His game of choice? Choice of Fate: Online, a virtual reality massive multiplayer online game. The game of 2027 that promises, "The freedom to play the way you want!" Will Choice of Fate give Jacob the happiness he seeks? Or will Jacob's foray into Choice of Fate drive him further from his pursuit of happiness? Only time will reveal Jacob's fate... Hello ladies and gentlemen! Welcome to my first attempt at writing a novel. I am preparing to participate in the 2017 NaNoWriMo event so enjoy the first chapter as that's here early only to ensure that I have a place to post once the event starts. This means the first novel/book will have a target of 50,000 words. I'm excited to attempt this challenge despite the hurdles I will have to overcome. I do have a demanding full time job so planning time to write and make weekly releases starting in November will be my biggest challenge. Also, please accept my apologies on my cover. I'm not an artist and the only digital tool available at my disposal is the stock microsoft paint. So I did my best to create a decent cover as I did not want to steal the work of another. If there are those interested by the end of November in donating a new fan made cover then I will look into replacing the old cover.
8 284 - In Serial27 Chapters
Call of Carrethen
Posting chapters of Book 2, Lord of the Flame, until it releases on Amazon. Contains spoilers for Book 1!.? For more news, check out http://stephenroark.com Now, full book available on Amazon! https://www.royalroad.com/amazon/B07FP7XDWY Call of Carrethen—the world’s first real Virtual Reality game. Growing up broke in The Sprawl, I knew I could never afford one. But then I won a contest and the next thing I knew, I was diving into the most incredible world living out my wildest fantasies. But now I’m being held hostage with no ability to log out, and the penalty for in-game death? My soul will be lost forever in the “electronic void.” The world has been taken over by a black knight calling himself The Ripper. I don’t know him—but he definitely knows me. He turned the entire server red and returned everyone to level 1. Everyone but me. He’s gifted me 20 levels—with one single, deadly caveat: anyone who manages to kill me gets a free ride home. I'm a marked man. In order to survive and to get back to my family, I have to level up and defeat The Ripper. But with more than half the server out to get me, that’s not going to be easy.
8 142 - In Serial10 Chapters
The Incarnation Cycle [Indefinite HIATUS!]
A new life, a new world, and a little bit of magic. Nat is reincarnated into a new world as a baby cat-girl after an incident on a plane, follow her as she grows up and explores this new world. This is going to be a long-running series that I have some plan for but will be mostly discovery writing.Chapter Titles - Each chapter is titled By chapter number then whos POV it's from then the chapter title, here's an example.Chapter 1: Fitz - Reborn AgainAuthors Notes: This is my first ever work of fiction so any advice and critique are welcome. If you see any grammatical errors feel free to tell me in the comments and I'll try my best to fix them in a timely manner. Any advice on how I can improve is also welcome. Lastly, my main goal in writing is to hopefully bring all of you a story you can lose yourself in and forget about your worries in the real world so, I hope you enjoy!
8 139 - In Serial11 Chapters
All In One
Kira a 15-year old boy was bored out of his normal daily boring life, Kira always wanted something interesting in his life but then someday something happens he teleported to...
8 99 - In Serial59 Chapters
Knights quest
EN, a being of pure immeasurable energy, tired of his lonely existence decided to create multiple universes to fulfill his wanting of love.But as time passed and these worlds advanced they grew to forget about EN....so to fill the void, EN created the nine stars...beings of pure light and with their creation they were each given two universes. As time passed each of the nine stars created five moons each.....these were beings of lesser light.....their task was to enter the universes and spread the Order and teachings of EN....as time passed the moons grew in power, which caused the stars to grow in power. This new found power caused some of the stars to question the strength of their creator,EN, however EN foresaw this, and created a being to rival any of the stars, The Black Sun, is what this being was called, and his sole purpose was to keep the stars in order. As the millenia passed the stars strength kept increasing, eventually the ones who questioned En persuaded the others to rise up against Black Sun, but they were unable to kill him, so they divided his body into six parts keeping them hidden in various worlds. Enraged even further by this, EN, placed the nine stars in a deep sleep, as he could not bring himself to kill his creations.The five strongest moons who were created by Black Sun took this chance to gather and revive The Black Sun, however before they could recover the last piece of him, the remaing moons,forty five in total, stood against them, unable to win they fled to the last remaining world, but they were out of time. So on this last remaining world they decided to spread their essence, which contained their memories and abilities so that someday they may be reborn. Years passed, before the first of the Five Great Moons had been reborn. He had awoken as a decent of one of the lesser Moons, he was known as King, a divine being task with the protection of the Ark. Now reborn as King, he retains his bodies pervious memories, to discover that the last piece of Blacksun's body is being used as the Ark, to give the knights of this world absurdly strong abilities. Hiding in plain sight as King he now waits for his chance to retake the last piece of BlackSun's body and to awake the rebirth of his fallen brothers.
8 117 - In Serial9 Chapters
Yarichin Bitch Club and a New Member!
Ok, so this story is about a guy named Ryusei Akito, and his experience at the "Photography Club"!Hope you enjoy it!
8 206

