《You in me [Completed]》part32
Advertisement
بدون از دست دادن فرصتی مچ دست هوسوک رو گرفت و به سرعت از اونجا خارج شد
با تعجب به دنبال یونگی میدوید و به صدای پلیس که با بلندگو صداش میکرد توجه نمیکرد
وقتی که به طرف ماشینشون رسیدن سریعا سوار شد و ماشین رو روشن کرد
هوسوک کنار در ماشین ایستاده بود و نمیتونست اتفاقی که افتاده رو هضم کنه
با صدای داد زدن یونگی به خودش اومد و بهش نگاه کرد
یونگی: چیکار میکنی احمق؟ سوار شو
دستش رو به طرف دستگیره ماشین برد و قبل از رسیدن پلیس ها به ماشینشون در رو باز کرد و سوار شد و ماشین با سرعت زیادی حرکت کرد و تنها چیزی که ازشون باقی موند رد لاستیک چرخ های ماشین روی زمین بود...
**********************************************
پلک هاش رو به آرومی از هم فاصله داد و نگاهی به اطرافش انداخت
نور کمی از پنجره به داخل اتاق میتابید و باعث شد تا بفهمه که روزه
نمیدونست چند ساعت یا حتی چند روز گذشته و چطور سر از بیمارستان درآورده
آخرین چیزی که به یاد داشت فقط چهره محو پسری بود که صداهای نا مفهومی مثل حالت خوبه رو ازش میشنید
احتمالا همون پسر نجاتش داده بود
در باز شد و پرستار وارد اتاق شد و به طرفش رفت تا وضعیتش رو چک کنه
+خوبه که به هوش اومدی...جراحی سختی داشتی و یک هفته بیهوش بودی
تاتیا: یک هفته؟!
+همینطوره
تاتیا: چه بلایی سرم اومده؟
+چندتا از استخون های فک و دنده هات شکسته بودن...خون ریزی داخلی هم داشتی اما خوشبختانه جراحیت به خوبی پیش رفت
تاتیا: کی منو به بیمارستان آورد؟
+همون آقایی که بیرونه...بهش میگم که بیاد
چیزی نگفت و سعی کرد کمی توی تخت جا به جا بشه اما از دردی که توی بدنش پیچید صورتش رو جمع کرد و ثابت موند
بعد از اینکه پرستار از اتاق خارج شد تهیونگ به آرومی وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
تاتیا: پس تو منو آوردی؟
تهیونگ: اون موقعی که نجاتت دادم نمیدونستم کی هستی اما حالا میدونم
تاتیا: خب؟!
تهیونگ: من به پلیس خبر دادم
تاتیا: چی؟
تهیونگ: میدونم که جزو انجمن کای پارکر هستی
تاتیا: تو چیکار کردی؟؟
تهیونگ: پلیس ها اون بیرون منتظرن اما قبلش میخواستم خودم مستقیما باهات حرف بزنم
Advertisement
تاتیا: نه نه نه...این امکان نداره...منو میکشن
تهیونگ: این آخرشه تاتیا
تاتیا: اگه این ماموریت رو تموم نکنم منو میکشن
تهیونگ: پلیس اجازه نمیده که اتفاقی برات بیفته
تاتیا: تو متوجه نیستی
دستش رو سمت سرنگ خالی ای که روی لوازم میز کنارش بود برد و سعی کرد اون رو برداره اما تهیونگ تمام وسایل روی میز رو روی زمین ریخت
تهیونگ: به این راحتی نباید تسلیم مرگ بشی
تاتیا: منو میکشن...منو میکشن
تهیونگ: متاسفم
در اتاق رو باز کرد و چند مامور وارد اتاق شدن و دستان دختر رو با دستند بستن...
(فلش بک به یک هفته قبل)
بعد از اینکه اون دختر رو به بیمارستان رسوند دوباره به خونه جونگ کوک برگشت و مشغول گشتن وسایل و اتاقش شد
تهیونگ: امیدوارم منو بابت اینکه خونت رو میگردم ببخشی اما من فقط میخوام بهت کمک کنم
با دیدن مدارکی روی میزش توجهش جلب شد و مشغول خوندن برگه ها شد
ظاهرا جونگ کوک خودش هم به تاتیا مشکوک شده بود و درموردش تحقیق میکرد
وقتی که با دقت تمام برگه ها رو خوند و هر چقدر بیشتر میخوند بیشتر متوجه هویت واقعی تاتیا میشد
اون خودش رو به عنوان مامور دولت به همه معرفی کرده بود و در اصل جزو انجمن کای پارکر بود...
تهیونگ: اجازه نمیدم بیشتر از این بهش صدمه بزنی...این پایان توئه تاتیا!
(پایان فلش بک)
تهیونگ: تنها کسی که میتونه از جونگ کوک محافظت کنه منم
-آقای کیم؟
با شنیدن صدای دکتر که اسمش رو صدا میکرد به طرفش چرخید
تهیونگ: به هوش اومده؟؟
-بله اما وضعیتش هنوز هم مثل سابقه
تهیونگ: میتونم ببینمش؟
-فقط چند دقیقه
تهیونگ: ممنونم
به آرومی به طرف اتاق جونگ کوک قدم برداشت و وارد اتاق شد
جونگ کوک چشمانش رو باز کرده بود و پرستار مشغول معاینه کردنش بود
لبخند محوی روی لبانش نشست و از اینکه به هوش اومده بود خوشحال بود...
به طرفش رفت و روی صندلی کنار تختش نشست
نگاهش رو روی صورت جونگ کوک چرخوند و نفس عمیقی کشید
تهیونگ: خوشحالم که حالت بهتره
جونگ کوک: میدونم که فرقی نکرده
تهیونگ: بهتر میشی...نگران نباش
جونگ کوک: ممنون که منو به بیمارستان آوردی
لبخند زد و بدون گفتن حرفی بهش خیره شد...
جونگ کوک: جیمین..چه اتفاقی برای جیمین افتاد؟
Advertisement
با شنیدن اسم جیمین لبخندش محو شد و قلبش فشرده شد
اما الان زمان مناسبی برای بروز احساسات و ناراحتیش نبود
تهیونگ: دادگاهش برگزار شد و معلوم شد که بی گناه بوده...امروز آزاد میشه
لبخندی روی لب های جونگ کوک نشست و باعث فشرده تر شدن قلب تهیونگ شد
اینکه کسی که دوستش داری برای کس دیگه نگران بشه و براش لبخند بزنه خیلی دردآوره...
جونگ کوک: من کی مرخص میشم؟
تهیونگ: امشب
جونگ کوک: خوبه
چیزی نگفت و به سختی لبخند زد
*********************************************
توی دریا غرق شده بود و امواج آب بهش اجازه نمیدادن تا درست شنا کنه
به سختی نفس میکشید و احساس میکرد که زندگیش داره به پایان میرسه
دیدش تار شده بود و فقط دست و پا میزد تا خودش رو زنده نگه داره
ناگهان قایقی به طرفش اومد و درست مقابلش ایستاد
با حضور اون قایق امواج دریا به سکون تبدیل شد و جسم خسته جیمین روی آب شناور موند
با دیدن جونگ کوک داخل اون قایق لبخندی زد و به طرفش شنا کرد اما هرچقدر که جلوتر میرفت اون ازش دورتر میشد و امواج دریا دوباره شدت میگرفتن...
با احساس خفگی از خواب پرید و شروع به سرفه کردن کرد
دستش رو سمت بطری آب معدنی که کنارش بود برد و کمی آب نوشید
توی این مدت که اینجا بود هرشب این خواب وحشتناک رو میدید و دلیلش رو نمیفهمید
نگرانی عجیبی داشت و همین باعث شده بود تا برای تخلیه استرسش با میله های کوچکی که روی زمین بودن روی دیوارها خط بندازه...
با شنیدن صدای نگهبان و باز شدن در بازداشتگاه نگاهش رو به رو به روش داد و منتظر شد
+پارک جیمین...آزادی!
به خاطر تاریکی بازداشتگاه به نور بیرون عادت نداشت و دستش رو مقابل چشمانش گرفته بود
بکهیون با لبخند به طرفش رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت
بکهیون: خوشحالم که آزاد شدی
بی توجه به حرف بکهیون و با نگرانی به اطراف نگاه میکرد و ظاهرا دنبال کسی یا چیزی میگشت
بکهیون کاملا متوجه استرسش شده بود
بکهیون: دنبال کسی میگردی؟
جیمین: جونگ کوک کجاست؟
با شنیدن این حرف قیافه بکهیون از خوشحال به جدی و کمی دستپاچه تغییر کرد و جیمین کاملا این رو متوجه شد
جیمین: پرسیدم جونگ کوک کجاست؟ اون حتی به ملاقاتم نیومد
بکهیون: باید درمورد موضوعی صحبت کنیم
جیمین: خب؟!
میخوایت بهش بگه که جونگ کوک تمام مدت بیهوش بوده و در بیمارستان بستری بوده اما زنگ گوشی جیمین مانعش شد
تلفنش رو بیرون آورد و با دیدن اسم خواهرش نفس عمیقی کشید
جیمین: چند لحظه
کمی از بکهیون فاصله گرفت و تلفنش رو جواب داد...
جیمین: بله؟
جیهیو: جیمین باید چیزی رو بهت تحویل بدم
جیمین: چی؟
جیهیو: یکی از خدمه بیمارستان دیشب اتاقت رو نظافت کرد و پاکتی رو پشت مبل پیدا کرد که اسم تو روی اون نوشته شده
جیمین: بفرستش خونه جونگ کوک
جیهیو: باشه
تلفن رو قطع کرد و به سمت تاکسی ای در نزدیک اونجا رفت و بلند بلند شروع به حرف زدن کرد
جیمین: من باید برم بعدا صحبت میکنیم
بکهیون: اما آخه..
به سرعت سوار تاکسی شد و به طرف خونه حرکت کرد...
وقتی که وارد خونه شد با تعجب به وضع به هم ریخته اونجا نگاه کرد اما خیلی طول نکسید که متوجه پاکت جلوی در شد
خم شد و پاکت رو از روی زمین برداشت و بهش نگاه کرد
پاکت به نظرش آشنا میومد و با کمی فکر به یاد آورد که اون رو کجا دیده...
(فلش بک چند ماه قبل)
وارد اتاقش شد و نگاهی به پاکت توی دستانش انداخت
روی پاکت اسم خودش نوشته شده بود اما وقتی که میخواست اون رو باز کنه در اتاقش باز شد و با صدای جونگ کوک به طرفش چرخید و پاکت از دستش افتاد...
(پایان فلش بک)
به آرومی پاکت رو باز کرد و عکس هایی که داخلش بود رو بیرون آورد
با دیدن عکس ها کاملا شوکه شده بود و باور نمیکرد که شخص داخل عکس جونگ کوکه
دستانش لرزید و تمام عکس ها روی زمین درست مقابل پاهاش افتاد...
هوا کاملا تاریک شده بود و به کمک تهیونگ به خونه اش برگشت
مقابل در ایستاد و به طرف تهیونگ چرخید
جونگ کوک: از اینجا به بعد رو تنها میرم...به خاطر همه چیز ممنونم
تهیونگ: مراقب خودت باش...اگه چیزی لازم داشتی باهام تماس بگیر...البته امیدوارم که این کار رو بکنی
لبخند غمگینی زد و از پله ها پایین رفت...
بعد از رفتن تهیونگ کلید رو داخل در چرخوند و وارد خونه شد و با تعجب به وضعیت داغون خونه اش نگاه میکرد
کمی که جلوتر رفت جیمین رو دید که روی کاناپه نشسته و به زمین خیره شده
لبخند عمیقی زد و میخواست به طرفش بره اما با صدای جیمین متوقف شد...
جیمین: نزدیکم نیا
جونگ کوک: جیمین
با جدیت بهش خیره شد و چندتا از عکس ها که توی دستش بود رو به طرفش پرتاب کرد
جیمین: امیدوارم توضیحی برای این عکس هات با لکسی داشته باشی دکتر!
روی کلمه دکتر تاکیید کرد و با پوزخند به جونگ کوک نگاه کرد...
Advertisement
I'm Not a Competitive Necromancer
Oi, you... yeah, you I'm Maximilian, and the protagonist of this story represents one of the most discriminated categories in the world, a n… NECROMANCER. You thought something else, innit?We found ourselves in another world, within the rejuvenated version of our bodies. We've been given a month to level up and get classes - it looks like we'll soon be attacked by gorillas wielding powerful artifacts. Luv, what is this? Where are we, in a video game?We are thirteen earthlings, one of whom is the greatest leader in Athenian history, and we fight alongside a people that would be the envy of the Spartans.And then, then there's me. I don't care about people's opinion, I like not to take myself seriously and I love pigs. No, really, I love pigs, since I've been here I've stolen at least three.Do you know why you should read this book? There's no reason, actually. Chapters will be published every Sunday.
8 172The Unknown Summoning of the Godly Hero in Another World
Ever wanted to go to another world? Start a new life in a different world? How will you live your life if ever you had the chance? Maki Maguro, but will going to be known as Carlos, is experiencing that very situation right now, how will he deal with the situation? And yes, he has something special or unique (cheat) for someone who got transported to another world. But what will he do with the power he had gotten? does he have a purpose for coming to this world? …….and is he alone?
8 291Bite
Normal. A very plain word with many different meanings. For Red Monroe, normal means living a simple life with her grandmother, taking pictures, and laughing with her friends. But one day, an attack at her school changes all that. Red is thrust into a world of werewolves, angels, gods, and goddesses, learning very quickly that she plays an important part in all of it. Red is wanted by an entire society for her head, but she refuses to let them beat her in the impending war. After all, the girl isn't so normal anymore. Book 1 of the Fairytale SeriesA Rewriting of Little Red Riding Hood Copyright Claimed
8 120The Black Antlers
COMPLETED/CANCELLED Based on the dungeons and dragons campaign I was in. A tabaxi ranger, human fighter, goblin cleric and elven monk answer a call for adventurers and find a cult and an uncomfortable amount of necromancy.
8 231Shadow Light
In a world filled with Gods, Godessess, Angels, Fallen Angels and Devils, can a human survive without their knowledge and acheive his goals? Can a human acheive anything? Can he stand against them if need be. Naruto Uzumaki took that job with the help of his Sacred Gear.
8 116Phantom Wings (pending rewrite)
Notice: A major rewrite is currently ongoing, all chapters shown currently are pre-rewrite. Two cities, closed behind walls, separated by an entire continent, are all that's left in an atomic war which has dragged on for decades. Fueled by hate, disagreements, misunderstandings, and stubbornness, the war wages on day after day. Caught in the crossfire, two teams of fighter pilots of opposing sides come together, with a hope to discover what it means to truly be human, and to end the war for good. This is their story. A story of war, of discovery, and of rebellion. This story (this arc, at least) is now complete. No promises for a sequel yet.
8 207