《You in me [Completed]》part31
Advertisement
قاضی مشغول بررسی پرونده بود که بکهیون فلشی رو روی میزش قرار داد
نگاهی به چهره بکهیون و سپس نگاهی به فلش انداخت و منتظر توضیح بکهیون بود که کمی بعد شروع به حرف زدن کرد
بکهیون: این مدرکی هست که شاهدمون به همراه آورده و ثابت میکنه که پارک جیمین از نظر عقلی کاملا در سلامته
فلش رو به بازپرس پرونده داد و منتظر پخش مطالب داخل فلش روی پرده پشت سرشون شد
بازپرس فلش رو وارد کامپیوتر مقابلش کرد و با باز کردن پوشه ای به نام پارک جیمین ویدیوهای کوتاهی پخش شد
ویدیویی از تزریق ویروس به بدن جیمین
چند ویدیو از روابطش با هوسوک
و چندین ویدیو که پزشکی درموردش توضیح میداد
تمام افراد حاضر در دادگاه در کمال تعجب به کلیپ هایی که پشت سرهم پخش میشد نگاه میکردن...
چند دقیقه ای طول کشید تا قاضی با بازپرس پرونده مشورت کنه و چیزهایی رو در پرونده یادداشت کنه
در نهایت چکشش رو روی میز کوبید و تمام افراد حاضر در دادگاه رو مخاطب قرار داد
-این مدرک نیاز به تحقیقات گسترده تری داره...به همین دلیل دادگاه به جلسه بعد موکول میشه...ختم جلسه
چند مامور به طرف جیمین رفتن و اون رو همراه خودشون به طرف در خروج بردن
همه افراد حاضر در دادگاه یکی یکی از اتاق خارج میشدن
وقتی که اتاق نسبتا خالی شد جونگ کوک به طرف لکسی رفت...
جونگ کوک: چرا این کارو کردی؟
به یاد شب گذشته افتاد که وکیل به خونه اش رفته بود...
(فلش بک به شب قبل)
با شنیدن صدای در به طرف در رفت و اون رو به آرومی باز کرد
با چهره مردی که تا به حال ندیده بود رو به رو شد
لکسی: فکر میکنم اشتباه اومدین
میخواست در رو ببنده اما دست مرد مانعش شد و کمی بعد بدون دعوت لکسی وارد خونه اش شد
لکسی: کی هستی؟
بکهیون: ازت میخوام کاری برام انجام بدی
چهره اون مرد کاملا جدی و سر و وضعش رسمی به نظر میرسید...
(پایان فلش بک)
لکسی: به خاطر خودم
جونگ کوک: خودت؟!
لکسی: من همه چیزمو از دست دادم...نمیخواستم یه نفر دیگه هم اینو تجربه کنه
کمی جلوتر رفت و به چشم های جونگ کوک خیره شد و با انگشت اشاره اش به سینه جونگ کوک ضربه آرومی وارد کرد
لکسی: اینو تسویه حساب ندون...هنوز کارمون باهم تموم نشده دکتر!
به آرومی ازش فاصله گرفت و به طرف در خروجی رفت...
به آرومی از اتاق خارج شد و دستش رو روی سرش گذاشت
از اول دادگاه احساس ضعف و سرگیجه داشت
همه چیز دور سرش میچرخید و به آهستگی قدم برمیداشت
با دیدن شلوغ بودن جلوی آسانسور به سمت پله ها رفت تا به طبقه پایین بره اما متوجه دو نفر که مشغول دعوا بودن و از کنارش رد شدن نشد
یکی از اون مردها به جونگ کوک تنه زد تا از راه پله عبور کنه اما این کارش دست به دست سرگیجه اش داد و باعث شد تا تعادلش رو از دست بده و از پله ها به پایین سقوط کنه...
نمیفهمید چه اتفاقی براش افتاده اما با همون دید تاری که داشت احساس میکرد که جیمین داره به سمتش میاد
به آرومی کنار بدن جونگ کوک نشست و با چشمان بی حس همیشگیش بهش خیره شد
Advertisement
چاقویی که توی دستش بود رو روی قفسه سینه جونگ کوک گذاشت و اون رو داخل بدنش فرو کرد
بدنش کاملا بی حس شده بود و حتی نمیتونست انگشتش رو حرکت بده و فقط درد بدی که چاقو توی بدنش ایجاد کرده بود رو احساس میکرد
جیمین به آرومی چاقو رو تا شکم جونگ کوک پایین کشید و خط عمیقی روی بدنش ایجاد کرد
چاقو رو بیرون کشید و کنار جونگ کوک انداخت
تمام مدت جونگ کوک به چهره جیمین خیره شده بود و خودش رو تسلیم دستان و نگاه های پسر مقابلش کرده بود...
به آرومی دستش رو داخل سینه جونگ کوک فرو کرد و به قلبش چنگ انداخت
بدن جونگ کوک کاملا سرد شده بود و عرق روی پیشونیش نشسته بود
قلبش هر لحظه بیشتر توسط دست جیمین فشرده میشد و در نهایت پسر زیبای رو به روش قلبش رو بیرون کشید
نمیفهمید که چطور هنوز زنده است و میتونه نفس بکشه اما نگاهش هنوز هم روی جیمین بود
قلب جونگ کوک رو مقابل صورتش گرفت و دندون هاش رو داخلش فرو کرد که باعث جاری شدن مقداری خون شد
قلبش رو رها کرد و دست خونیش رو روی دهن و صورتش مالید و باعث خونی شدن کل صورتش شد
کمی سمت جونگ کوک خم شد و شروع به خندیدن کرد
هیستریک میخندید و به چشمان جونگ کوک نگاه میکرد
ناگهان خنده هاش متوقف شد و خون داخل دهنش رو بالا آورد و به آرومی شروع به حرف زدن کرد...
جیمین: من روی زندگیم قمار کردم...نجاتم بده...نجاتم بده!
چندین بار شماره جونگ کوک رو گرفته بود اما جواب نداده بود
نگاهی به اطراف انداخت تا شاید بتونه اون رو در محوطه دادگاه پیدا کنه
با دیدن جمعیتی که پایین پله ها به دور کسی جمع شده بودن گوشی رو قطع کرد و به طرفشون رفت
با دیدن جونگ کوک که روی زمین افتاده بود خودش رو بهش رسوند
دستانش رو زیر سر جونگ کوک برد و با چهره ای نگران و ترسیده اسمش رو صدا میکرد
تهیونگ: جونگ کوکا...چشم هاتو باز کن...جونگ کوکا...یکی آمبولانس خبر کنه!
نمیفهمید چیزی که دیده بود رویا بوده یا واقعیت اما جیمین دیگه اونجا نبود
قطره اشکی از گوشه چشم جونگ کوک به پایین سر خورد و صدای جیمین هنوز هم توی گوشش میپیچید
به طوری که صدای تهیونگ رو که مدام اسمش رو میگفت رو نمیشنید
خیلی طول نکشید تا پلک هاش روی هم بیفتن و چشمانش بسته بشه...
*********************************************
توی راهروی بیمارستان قدم میزد و منتظر پزشک بود تا از اتاق بیرون بیاد و وضعیت جونگ کوک رو بهش بگه
چند دقیقه ای گذشت تا اینکه دکتر از اتاق بیرون اومد و به طرف تهیونگ قدم برداشت
با دیدن دکتر به سرعت به سمتش رفت و اشک هاش رو پاک کرد
تهیونگ: حالش چطوره؟
+متاسفانه هنوز بیهوشه...آنتی ویروسی که داخل بدنشه به عصب هاش نفوذ کردن و شرایطش هر لحظه خطرناک تر میشه
تهیونگ: آنتی..آنتی ویروس؟
+بهتره مدارک پزشکیش رو برامون بیارید
تهیونگ: بله حتما
چیز زیادی از حرف های دکتر متوجه نشد اما به طرف دفتر پرستاری رفت و لباس ها و لوازم جونگ کوک رو تحویل گرفت تا کلید خونه اش رو برداره
بعد از گرفتن کلید از بیمارستان خارج شد و به طرف خونه جونگ کوک رفت
Advertisement
خونه ای که تا به حال به اونجا نرفته بود...
کلید رو داخل در چرخوند و وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت
همه جا کاملا به هم ریخته بود و خبری از اون جونگ کوک منظم و تمیز همیشگی نبود
هرچقدر جلوتر میرفت خاطراتش بیشتر و پررنگ تر براش زنده میشدن
تمام وقت هایی که دستانش بسته میشد و جونگ کوک پوستش رو با شمع میسوزوند و با تیغ روی بدنش خط مینداخت
تمام دردهایی که کشیده بود
همه فریادها و گریه هاش از ذهنش عبور کردن...
اما براش مهم نبود و حتی از اون اتفاقات هم احساس خجالت و شرمندگی نمیکرد
اون جونگ کوک رو با تمام وجودش دوست داشت و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکرد
هیچکدوم از وقت هایی که زخمی میشد
یا چندین رابطه رو پشت سر هم به خاطر جونگ کوک تحمل میکرد
و تمام اشک هایی که ریخته بود به اندازه الان که پس زده میشد قلبش رو به درد نیاورده بود...
با شنیدن سرفه خفیف و ناله آرومی از افکارش بیرون اومد و به طرف صدا رفت
بین کاناپه و میزی که کج شده بود بدن زخمی و بی جون دختری رو دید که به سختی نفس میکشید
به سرعت به طرفش رفت و نگاهی به صورت دختر انداخت
تهیونگ: حالتون خوبه؟؟ چه اتفاقی افتاده؟
با دیدن تاتیا فراموش کرد که به چه دلیلی به خونه جونگ کوک اومده بود و بهش کمک کرد تا اون رو بیرون ببره
اما روحش هم خبر نداشت که اون دختر چند روز تمام در این وضعیت در خونه جونگ کوک مونده بود و اگر تهیونگ نجاتش نمیداد شاید سرگذشتی جز مرگ در انتظارش نبود...
*********************************************
از گشتن خسته شده بودن و روی زمین نشسته بودن
هر جایی که به فکرشون میرسید رو گشتن اما نتونستن چیزی که هوسوک دنبالش بود رو پیدا کنن
یونگی: نگران نباش پیداش میکنیم
هوسوک: هنوز هم نفهمیدم چرا اصرار داری که کمکم کنی
یونگی: همه اشتباه میکنن...کسانی تاوان میدن که. دستی رو برای نجات دادنشون نداشته باشن...اما تو میتونی خودتو نجات بدی
چیزی از حرف های یونگی نمیفهمید اما خوشحال بود که اینجا کنارش بود
از جاشون بلند شدن تا از اونجا بیرون برن اما با شنیدن صدای ماشین پلیس تعجب کردن
پیامکی برای گوشی هوسوک اومد و باعث شد تا کمی مکث کنه و پیام رو باز کنه
ویدیویی که در دادگاه به عنوان مدرک استفاده شده بود حالا در تمام فضای مجازی پخش شده بود و هوسوک با ترس به کلیپ هایی که هرکدوم پشت سر بعدی پخش میشدن نگاه میکرد
دستش کاملا میلرزید و با ترس به یونگی نگاه میکرد
یونگی با دیدنش کمی احساس نگرانی کرد و قدمی به طرفش برداشت...
یونگی: چیزی شده؟
هوسوک: تموم شد
یونگی: چی؟ چی داری میگی؟
خنده ناباوری کرد و دستش هنوز هم میلرزید...
هوسوک: من تموم شدم!
-
All the things she said
All the things she said
Running through my head
Running through my head
Running through my head
All the things she said
All the things she said
Running through my head
Running through my head
All the things she said
This is not enough
تمام چیزهایی که اون گفت
درحال عبور از سر منه
این کافی نیست
I'm in serious shit, I feel totally lost
If I'm asking for help it's only because
Being with you has opened my eyes
Could I ever believe such a perfect surprise?
احساس گم شدن جدی دارم،احساس می کنم کاملا گم شده ام
اگر درخواست کمک کنم فقط به این دلیل است
بودن با تو چشمانم را باز کرده است
آیا می توانم چنین غافلگیر کننده ای کامل را باور کنم؟
I keep asking myself, wondering how
I keep closing my eyes but I can't block you out
Want to fly to a place where it's just you and me
Nobody else so we can be free
Nobody else so we can be free
من همیشه از خودم می پرسم،نمی دانم چگونه
من همیشه چشم هایم را می بندم اما نمی توانم شما را باز کنم
می خواهید به جایی بروید که فقط شما و من فقط پرواز کنید
هیچ کس دیگر بنابراین ما می توانیم آزاد باشیم
هیچ کس دیگر بنابراین ما می توانیم آزاد باشیم
All the things she said
All the things she said
Running through my head
Running through my head
Running through my head
All the things she said
All the things she said
Running through my head
Running through my head
All the things she said
This is not enough
This is not enough
تمام چیزهایی که اون گفت
درحال عبور از سر منه
این کافی نیست
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
تمام چیزهایی که اون گفت
And I'm all mixed up, feeling cornered and rushed
They say it's my fault but I want her so much
Want to fly her away where the sun and rain
Come in over my face, wash away all the shame
When they stop and stare, don't worry me
'Cause I'm feeling for her what she's feeling for me
I can try to pretend, I can try to forget
But it's driving me mad, going out of my head
و من همه با هم مخلوط شده ام و احساس می کنم گوشه و کنار زده ام
آنها می گویند تقصیر من است اما من او را خیلی دوست دارم
می خواهید او را به دور پرواز کنید جایی که خورشید و باران
وارد صورتم شوید،همه شرم را بشویید
وقتی آنها متوقف و خیره می شوند ، نگران من نباشید
چون احساس می کنم نسبت به او احساس می کنم برای من چه احساسی دارد
من می توانم سعی کنم وانمود کنم،می توانم فراموش کنم
اما دیوانه کننده من است،از سر من بیرون می رود
All the things she said
All the things she said
Running through my head
Running through my head
Running through my head
All the things she said
All the things she said
Running through my head
Running through my head
All the things she said
This is not enough
This is not enough
تمام چیزهایی که اون گفت
درحال عبور از سر منه
این کافی نیست
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
تمام چیزهایی که اون گفت
Mother looking at me
Tell me what do you see?
Yes, I've lost my mind
مادر به من نگاه می کند
به من بگو چی می بینی؟
بله،من ذهنم را گم کرده ام
Daddy looking at me
Will I ever be free?
Have I crossed the line?
بابا به من نگاه میکنه
آیا هرگز آزاد خواهم شد؟
آیا از خط عبور کرده ام؟
All the things she said
All the things she said
Running through my head
Running through my head
Running through my head
All the things she said
All the things she said
Running through my head
Running through my head
All the things she said
This is not enough
This is not enough
تمام چیزهایی که اون گفت
درحال عبور از سر منه
این کافی نیست
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
All the things she said
تمام چیزهایی که اون گفت...
Advertisement
- In Serial180 Chapters
Dreams Come True
In a futuristic world of superheroes and supervillains, the ability to dream of another world doesn’t seem that applicable nor useful. But for Demund, who has recently sent off his best friend to the superhero training grounds—the Preliminary Islands—it was nothing but life-changing. For him, a rejuvenating vacation to a world of magic is now only a good night’s rest away. As Demund explores his new world, reality around him begins to change. How will he manage to balance their existences together? Author's Note: It's going to be a very long story. While it may be (very) unrefined in the beginning, stick around and enjoy as the story grows. Cover by Sydorow.
8 177 - In Serial76 Chapters
My Supers Online
My Supers Online - DarkCX Robtic Heroes - DragonsunXX Super Delivery - GoblinFister The Left Behind - OmegaDusk Alex stood where he felt to be on the top of the world. Blamed for something that obviously, obvious to him, was not his fault Alex's world came crashing down around him when he was forced to take blame. Everyone blames him, and after seeking opportunities elsewhere his only choice is to go back to the game that condemned him using a new avatar and starting from the bottom. As Alex starts to dig in at a city where he feels he can attain fast progression things don’t seem to be right. The game just feels off. Stuck Alex has to work hard to get more powerful, find out what’s going on, and survive. *Author's Note* This story is an anthology that is a collaberaive effort. Right now the release schedule is as follows. Our schedule will be on a as completed basis for the time being. Thanks for reading! Thursday - My Supers Online (Darkcx) Friday - Super Delivery (Goblinfister) Saturday - Robotic Heroes (Dragonsunxx) Sunday - The Left Behind (OmegaDusk) Even though these stories are not directly related to each other they all take place in the same world and the events build upon each other. Some of you might recognize a few characters from DragonsunXX’s Dungeon Robotics. **The Chapters published for Robotic Heroes contain spoilers for Dungeon Robotics**
8 167 - In Serial20 Chapters
Soldiers of Mana
(I am currently in the process of rewriting the story. The rewritten chapters will be slowly added to my website. Once I catch up to the current amount of released chapters, then I will reupload them all here. Along with a brand new chapter.) https://www.leeninnsocial.com/ ---------------------------------------------------- In a place where factions fight for resources related to increasing technology, and military strength, they will do anything to develop the strongest fighting force possible. This leads the Sky Nation of Ailiven to take children from orphanages to raise them as weapons. Niko, a young boy who lost his parents, and was separated from his friends at the orphanage will have his life slowly morph into nothing but that of a weapon.
8 108 - In Serial25 Chapters
Ninth World: Prima Natus Vampire
What happens when you are the first of your species? What happens when said species is the product of the love birthed from a demon and a human? Two species that have been at each other's throats for millennia. Lilith Cunningham is the first of her kind, a cheerful girl with loving parents. However, because of her roots life has been harsh on her family, and it will only get harsher. What will the future bring her way? The art belongs to Marco Silvart here is their page https://www.artstation.com/marcosilvartI did a slight edit to the eye colour.
8 94 - In Serial68 Chapters
Enemy's Woman
Chitrangda was engaged to the Crown Prince Vikram, of the Gurjar-Pratihar Empire since the day she was born. As the Princess of Navsarika, she has been sheltered and pampered by her parents as well as her fiancee Vikram. Just when everything was going smoothly a storm changed everything, she was plucked from her comforts and thrown into the arms of rough Shivaditya. He was everything she had never seen or experienced. Ruthless was the word that described Shivaditya the Crown Prince of the Chalukya Empire. He was undefeated in war and love. He claimed her for himself. But was it love ? or she was being used as a pawn in the battle of power between 2 empires. What were the real intentions of Shivaditya when he captured his enemy's woman? Read a historical tale of Passion, love, politics and betrayal.#1 Historical romance#1 Bharat#2 Ancient India
8 170 - In Serial8 Chapters
My (Secret) Life as a Teenage Assassin
What would you do if you were minding your own business at a bus stop and a strange man in a black suit drops an envelope on your lap and you believe that he must totally have the wrong guy? Do you look in the envelope? But what about your grades? What about your poor, overworked mother? Sebastian Cady has to answer all of these questions and more while trying to juggle school, a confusing childhood friend, and this new and dangerous opportunity that has literally fallen into his lap. Little does he know that this opportunity will lead to many revelations that will shake up his world!
8 172