《You in me [Completed]》part29
Advertisement
با عصبانیت توی راهروی اداره پلیس قدم میزد و منتظر بود تا بازجویی جیمین تموم بشه
نمیفهمید که برای چی این اتفاقات افتاده
قطعا اون دختر انقدر آدم مهمی نبوده که بخواد از جیمین شکایت کنه پس حتما کسی پشت تمام این موضوع ها پنهان شده
با خروج مامور از اتاق بازجویی به طرفش رفت
جونگ کوک: چیشد؟؟
-هیچی
جونگ کوک: الان درست چند ساعته که توی اتاق بودین یعنی چی هیچی؟
-اون اصلا حرف نزد
جونگ کوک: میتونم ببینمش؟
-اجازه نداریم
جونگ کوک: فقط چند دقیقه
-فقط چند دقیقه!
به سرعت به طرف اتاق بازجویی رفت و در رو محکم باز کرد
جیمین روی صندلی نشسته بود و به میز مقابلش خیره شده بود
کوچکترین حرکتی با صدای در یا ورود جونگ کوک نکرد
جونگ کوک: جیمین
همچنان توی سکوت نشسته بود و جونگ کوک به آرومی به طرفش رفت و مقابلش روی صندلی نشست
جونگ کوک: جیمین باید حرف بزنی...برای اینکه بتونم کمک کنم و از اینجا بیارمت بیرون باید حرف بزنی و از خودت دفاع کنی
باز هم چیزی نگفت و به دست جونگ کوک که دستش رو گرفته بود نگاه کرد
جونگ کوک: من باورت دارم جیمین
نگاهش رو از دست هاشون گرفت و به صورت جونگ کوک داد
میخواست حرف بزنه اما منصرف شد و باز هم سکوت کرد...
مامور پرونده رو مقابل جونگ کوک روی میز گذاشت و شروع به ورق زدن صفحاتش کرد
-همونطور که خودتون میدونید پارک جیمین از نظر روانی در سلامت به سر نمیبره و این مسئله رو حتی پزشک قانونی هم تایید کرده
جونگ کوک: من میدونم که میخواین چی بگین اما همش یه اتفاق بود
-بسیار خب...کوبیده شدن سرشون به میز یک اتفاق بود...حمله با قیچی هم اتفاقیه؟
با شنیدن این جمله کاملا جا خورد
انتظار اینکه اون دختر همه چیز رو گفته باشه نداشت
اما نمیتونست اجازه بده که جیمین به خاطر همچین کسی توی زندان باشه...
چند دقیقه ای میگذشت که تنها توی اتاق بود و کاری نمیکرد
با باز شدن در ماموری به طرفش رفت و مقابلش ایستاد
+باید همراه من بیای
بدون هیچ حرف و مخالفتی از جاش بلند شد و به دنبال مامور از اتاق خارج شد
وقتی که به پایین راه پله رسیدن جونگ کوک رو دید که همراه مامور دیگه ای به طرفشون میرفت
با دیدن دستبندی که به دور دستانش بود شوکه شد و ایستاد
Advertisement
+هی راه بیفت
جیمین: جونگ..جونگ کوک
+زبونت باز شد؟ حرف زدن الان فایده ای نداره باید تا دادگاه صبر کنی
جیمین: چرا جونگ کوکو گرفتن؟؟
با صدای بلند داد زد و توجه همه رو به خودش جلب کرد
مامور دستش رو گرفت و اون به طرف بازداشتگاه برد
+خودش اعتراف کرد
در میله ای بازداشتگاه رو باز کرد و جیمین رو داخل فرستاد و مشغول قفل کرد در شد
جیمین شوکه بهش خیره شده بود
جیمین: چی؟؟
(فلش بک چند دقیقه قبل)
-بسیار خب...کوبیده شدن سرشون به میز یک اتفاق بود...حمله با قیچی هم اتفاقیه؟
جونگ کوک: خیر
-شما چیزی میدونین که ما نمیدونیم؟!
جونگ کوک: حمله با قیچی کار من بود
با قیافه جدی و نگاه سردش موفق شد تا مامور حرفش رو باور کنه
پرونده رو بست و دستبندی رو دور دستان جونگ کوک بست
-این مسئله باعث آزادی پارک جیمین نمیشه...پرونده تا اطلاع ثانوی بازه!
جونگ کوک: باید با وکیلم صحبت کنم
کاغذ و خودکاری روی میز قرار داده شد و جونگ کوک مشغول نوشتن شماره تلفن وکیلش شد...
(پایان فلش بک)
در دو اتاق جدا اما با دیوار مشترک زندانی شده بودن
فاصله بینشون چند سانتی متر بیشتر نبود اما وقتی که کنار هم نبودن درست مثل این بود که مایل ها از هم دورن
دستش رو روی دیوار گذاشت و پیشونیش رو بهش تکیه داد
قبل از این فقط به گذشته از دست رفته اش و تمام سال هایی که عذاب کشیده بود فکر میکرد
تنها بود و هیچکس پا در دنیاش نزاشته بود
مثل کهکشانی که ستاره ای تک و تنها در اون میدرخشید
اما حالا مردی رو داشت که همیشه کنارش بود
زمانی که همه بهش اتهام میزدن اون باورش میکرد
وقتی که همه با جدیت بهش خیره میشدن اون بهش لبخند میزد
در دنیای سرد و تاریکش دست اون مرد نجاتش داده بود
جیمین حتی اگه غرق میشد نمیتونست اجازه بده که این مرد هم نابود بشه...
به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و دستش رو روی دیوار گذاشته بود
زمانی که از گذشته اش فرار میکرد و از واقعیت خودش میترسید این پسر نجاتش داده بود
وقتی که فکر میکرد دنیا به آخر رسیده و هیچکس نمونده که بهش تکیه کنه اون پسر رو پیدا کرده بود
نگاهش هرچقدر هم که سرد و بی حس باشه برای اون متفاوت بود
اون هیچوقت ازش نترسیده بود
Advertisement
وقتی که دستش رو گرفته بود میتونست گرما ازش احساس کنه
شاید دستان اون هم به اندازه خودش سرد بودن اما قلبش رو گرم میکرد
حتی اگه نابود میشد نمیتونست اجازه بده که جیمین باز هم تنها بمونه...
در باز شد و پسر نسبتا جوانی وارد اتاق مسئول پرونده شد
کارتش رو بیرون آورد و اون رو بهشون نشون داد
ابرویی بالا داد و عینکش رو همزمان از روی چشمانش برداشت و با قیافه جدیش بهشون خیره شد
-بیون بکهیون هستم...وکیل جئون جونگ کوک!
بکهیون وکیل جوانی بود و نسبت به بقیه تجربه کمتری داشت اما هر پرونده ای که زیر دستش میفتاد به خوبی و خوشی به پایان میرسید...
********************************************
توی بالکن نشسته بود و به منظره مقابلش خیره شده بود
نمیدونست چرا داستان زندگیش رو برای هوسوک تعریف کرده
توی افکار خودش غرق بود که با دیدن هوسوک نگاهش رو بهش داد و لبخند محوی زد
یونگی: ظاهرا حالت بهتره
هوسوک: همینطوره
یونگی: خوبه
هوسوک: راستش من میخواستم ازت تشکر کنم...یادم نمیاد هیچوقت از کسی تشکر کردم یا نه اما میخوام الان این کار رو برات بکنم
یونگی: چرا؟
هوسوک: نمیدونم
یونگی: گیجم میکنی جانگ هوسوک
هوسوک: جالبه...منم همین حس رو درمورد تو دارم
یونگی: دلیلشو میدونی؟
هوسوک: میدونم
یونگی: دلیلش چیه؟
کمی جلوتر رفت و با فاصله کمی ازش ایستاد و سمت صورتش خم شد و به چشمانش نگاه کرد
هوسوک: من جذبت شدم!
*********************************************
مامور به طرف اتاق جونگ کوک رفت و درش رو باز کرد
جونگ کوک روی زمین نشسته بود و به زمین نگاه میکرد
-وکیلت برای دیدنت اومده
به آرومی از جاش بلند شد و به همراه مامور از بازداشتگاه بیرون رفت و با دیدن بکهیون پوزخند زد
جونگ کوک: پس بالاخره اومدی
بکهیون: پس بالاخره خودتو توی دردسر انداختی
سر تکون داد و دستش رو روی شونه دوستش گذاشت و به طرف اتاق مسئول پرونده رفت و منتظر شد...
وقتی که خبر رو از کای شنید به سرعت و با نگرانی خودش رو به اونجا رسوند
پشت سر هم دکمه آسانسور رو فشار میداد اما با نیومدنش یک نفس از پله ها دوید و بالا رفت
وقتی که به اونجا رسید جونگ کوک رو دید که مقابل یکی از مامورها ایستاده و اون مرد مشغول دستبند زدن به دستشه
به طرفش رفت و رو به روش ایستاد
نفس نفس میزد و با نگاه غمگینی بهش خیره شده بود
جونگ کوک: تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: من..من نگرانت شدم
جونگ کوک: بهتره برگردی
تهیونگ: اما آخه..
جونگ کوک: برگرد
به همراه مامور وارد اتاق مسئول پروند شدن
تهیونگ روی صندلی نشسته بود و سعی میکرد تا مانع ریختن اشک هاش روی صورتش بشه
الان نمیتونست از رفتار جونگ کوک ناراحت باشه چون نگرانش بود و میخواست بهش کمک کنه و کنارش باشه
چند دقیقه بعد با باز شدن در کنارش جیمین رو بیرون آوردن
جیمین کاملا بی حس و در سکوت به صورت تهیونگ نگاه میکرد
از روی صندلی بلند شد و مقابلش ایستاد
تهیونگ: چرا دست از سرش برنمیداری؟ اون الان به خاطر دردسرهای تو اینجاست...تو یه آدم غیر نرمالی که به خاطر خودخواهی همه چیز و همه کس رو از بین میبره...تو حتی لیاقت زندگی نداری
با شنیدن حرف دستش رو بالا آورد و توی صورت تهیونگ کوبید
جیمین: خفه شو!
دستش رو بالا آورد و متقابلا توی صورت جیمین کوبید
با صدا و هجوم مامورها از هم فاصله گرفتن
جونگ کوک روی صندلی منتظر بکهیون نشسته بود و بکهیون تمام مدت از پشت پنجره به دعوای بین اون دو نفر نگاه میکرد
جونگ کوک: فیلم سینمایی نشون میدن؟
با صدای جونگ کوک به طرفش برگشت و مقابلش روی صندلی نشست
بکهیون: یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو
جونگ کوک: خب؟!
بکهیون: بین تو و اون پسر چی هست؟
جونگ کوک: چی؟ منظورت چیه؟ اون فقط بیمارمه و من به عنوان پزشک باید کنارش باشم
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی که مطمن شد کسی حواسش نیست به آرومی شروع به حرف زدن کرد
بکهیون: چیزی که من دیدم اینطور نیست
جونگ کوک: چیزی که تو دیدی؟ مگه چی دیدی؟
بکهیون: اتفاقی که اون بیرون افتاد چیزی به جز عشق رو نشون نمیده!
-
این باغ، با شکوفه های تنهایی پر شده
هیچی به جز خار نیست
من خودمو توی این قصر شنی حبس کردم
اسمت چیه؟!
جایی هست که بتونم برم؟!
اوه تو میتونی بهم بگی
تورو دیدم که توی این باغ مخفی شدی
و من میدونم
که تمام گرمای تو واقعیه
میخوام دستاتو که گل های آبی میچینه بگیرم
ولی سرنوشت منه
بهم لبخند نزن
بهم دروغ بگو
چون من نمیتونم به سمتت بیام
من اسمی ندارم که تو بتونی صداش بزنی
میدونی که نمیتونم
خودمو نشونت بدم
خودمو بهت بدم
نمیتونم بهت نشون بدم چقد پستم
من دوباره یه ماسک میپوشم و میام تا تورو ببینم
ولی هنوزم میخوامت
میخواستم بعد از اینکه ماسک ابلهانه مو برداشتم بهت گلی رو بدم که توی باغ تنهایی میرویه
همونی که شبیه توعه .
ولی من میدونم
که هرگز نمیتونم انجامش بدم
باید پنهان شم
چون من زننده ام
من میترسم
من بدبختم
من خیلی میترسم
توام آخرش منو ترک میکنی
ماسکمو میذارم و میام تا ببینمت
تنها کاری که میتونم بکنم
توی این باغ
توی این دنیا
اینه که گل های زیبایی که شبیه توان شکوفه بدن
و به عنوان منی نفس بکشم که تو میشناسی
ولی من هنوزم میخوامت
هنوزم میخوامت
اگه من به هر نحوی
فقط یکم
فقط اینقدر
شجاعتمو جمع میکردم و در مقابلت می ایستادم
همه چیز میتونست با الان متفاوت باشه؟!
من گریه میکنم
توی این قصر شنی
ناپدید میشم
سقوط میکنم
تنها میمونم
به ماسک شکسته ام نگاه میکنم
و من هنوزم میخوامت
ولی من هنوزم میخوامت
ولی من هنوزم میخوامت
و من هنوزم میخوامت...
Advertisement
- In Serial10 Chapters
Excursion to the World's Heart - The Witch's Betrayal
At the center of the world is a creature with the ability to grant any wishes. Yet, only one can arrive at the creature's home from the twenty-one invited. Must be invited and arrived with others' invitation. They are plunged into the biggest tournament in the world to gather all the letter seals. One such person involved is Robin, a young man whose adventure is a manifestation of his desire to prove himself to his parents. He's accompanied by George and his daughter. Their guide to the center of the world is Quinn, the great alchemist. And the first thing on their way was a demonic invasion of a tyrants' land and his naïve queen.
8 194 - In Serial7 Chapters
What in the World?
A young man from the modern world that is desperate to escape the current society but, then was transported to another world suddenly and thus began his adventure on building his dreamed society.
8 64 - In Serial11 Chapters
Interstellar World Struggle TV
Ever wondered how an apokalypse could happen in other countries beside the US ?Arn Tschiller, a student of the Karlsruhe Institute of Technology, makes a tourist cruising drive at the north sea. Suddenly, a big explosion illuminates the horizon, and the ship braces for its impact of the airstruggle. As the effects go by, everybody on the ship gets a note :Welcome to Interstellar World Struggle TV....Author's note :Hello everybody, this is my first attempt to contribute to this site. As written above, I wanted to submit a fiction of an apokalypse in another country then the US. Don't misundertand me, I love this sort of stories, like Once a hero and Apocalyse now (2) , which are clearly also 2 of my role models.But nor the whole world circulates around the US, as also Insania online can show.So i would be delighted about comments, reviews and suggestions to this fiction.Thank you in AdvanceDARTHKECKS
8 104 - In Serial17 Chapters
Inner Steel
Orphaned Teenage girl lives two lives on habitat 3091, one of hundreds of thousands of habitats that consistitute Dyson Sphere Alpha. One life is in accordance with Magnusson's rule. Magnusson has lead the human race for the last 10,000 years in the contruction of the dyson sphere, but it is almost completed now. The other life Emma Miner lives, is one where she harbors a rebellion fugative. He's her only hope of escaping the habitat and fleeing to the rebellion, or what remains of it. But when she is discovered and taken prisoner, she discovers something else. Someone else lives in her brain. And that someone else is a devil.
8 171 - In Serial7 Chapters
Can you help me Study??
Sunset Shimmer asks Twilight Sparkle to help her study for a big test but then it escalates. P.S. I do not own the glorious thing that is My Little Pony.P.P.S. THIS STORY CONTAINS SMUT!! IF IT IT'S NOT SOMETHING YOU LIKE THEN TURN BACK RIGHT NOW. P.P.P.S. The art I used is NOT mine. I will not take any credit for it. I thank the artists who made them and all the credit goes to them.
8 117 - In Serial16 Chapters
Jackson and Max's wedgie fanfic (Fuller house)
Small stories about mostly Jackson and other guys from the fuller house cast.
8 101

