《You in me [Completed]》part25
Advertisement
میدونست که اون دکتری که از هوسوک نگهداری میکنه برای ترخیصش به طبقه پایین رفته
از فرصت استفاده کرد و وارد اتاقش شد
هوسوک مشغول بستن دکمه های پیرهنش بود و متوجه حضور لکسی نشد
به آذومی در رو بست و به طرفش رفت
لکسی: میدونستم نمیمیری
با شنیدن صداش به طرفش برگشت و متعجب بهش خیره شد
هوسوک: چطوری اومدی؟
لکسی: تا الان دو بار سعی کرد تا تو رو بکشه اما هر بار نجات پیدا کردی
هوسوک: دنبال چی هستی؟
لکسی: فقط میخوام بدونم چرا این همه سال نادیده گرفته شدم
یونگی: نادیده گرفته نشدی
متوجه حضور یونگی نشده بود و با ورودش به اتاق کاملا شوکه شد
لکسی: تو هیچی درمورد من نمیدونی
یونگی: درمورد تو نه...اما درمورد این میدونم
پرونده ای رو مقابلش گرفت
با تردید و کنجکاوی پرونده رو از یونگی گرفت و نگاهی بهش انداخت
اسم خودش روی پرونده نوشته شده بود!
یونگی: درمورد خیلی از اتفاقات تحقیق کردم و به نظرم بهتره که تو هم در این مورد بدونی
با دستش به پرونده اشاره کرد
احساس میکرد پاهاش سست شده و کنجکاویش هر لحظه بیشتر بهش غلبه میکرد
بالاخره پرونده رو باز کرد و شروع به خوندنش کرد
هرچقدر صفحات بیشتری رو میخوند سرگیجه بیشتری میگرفت و احساس میکرد که حالت تهوع بهش دست داده
لکسی: این..این امکان نداره
یونگی: متاسفم...حتی مایع ال دی که مصرف میکنی هم به همین دلیل بوده
دستانش میلرزید و با چشمانی که اشک داخلشون حلقه زده بود نگاهش رو به هوسوک داد
لکسی: یعنی..یعنی تمام مدت من فقط یه پروژه برای ام کِی اولترا بودم؟!
با بسته شدن چشمان هوسوک پوزخند تلخی زد و اولین قطره اشک از گوشه پلکش سرازیر شد
فکر میکرد تمام این مدت همه این کارها رو به خواست و اراده خودش انجام داده
الان چه اتفاقی براش میفته؟
یعنی بدون اون ماده مخدر زندگیش به پایان میرسید؟!
Advertisement
نمیتونست این مسئله رو قبول کنه...پرونده رو روی زمین رها کرد و از اتاق خارج شد
باید از اینجا بیرون میرفت چون به هوای تازه نیاز داشت...
با خروج لکسی از بیمارستان کتش رو پوشید و از روی تخت پایین اومد
یونگی: خیلی چیزها هست که منتظرم درموردشون بهم توضیح بدی
بدون توجه به حرف یونگی از اتاق خارج شد و به سمت در خروجی بیمارستان رفت
متوجه شد که یونگی به دنبالش میاد اما اهمیتی نداد و از پله ها پایین رفت
به پایین پله ها که رسید با صدای بلند یونگی متوقف شد
مطمن بود که همه صداش رو شنیدن و الان مشغول نگاه کردنشون هستن...
یونگی: نشنیدی چی گفتم؟؟
نفس عمیقی کشید و به طرفش برگشت
نگاهی به سر تا پای یونگی انداخت و سعی کرد خونسرد باشه
هوسوک: چی میخوای ازم بشنوی؟
یونگی: الان فقط خفه شو
این جمله رو با صدای آروم تری گفت و به سرعت از پله ها پایین اومد
دستانش رو قاب صورت هوسوک کرد و لب هاش رو روی لب های هوسوک کوبید
اما هیچکدوم متوجه نبودن که همه این اتفاقات رو لکسی در گوشه حیاط بیمارستان دیده...
*********************************************
چند ساعتی میشد که جیمین مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش نگاه میکرد
دلیل این کارش رو نمیفهمید و احساس میکرد کم کم از این کار کلافه شده
کتابی که مشغول خوندنش بود رو کنار گذاشت و به جیمین نگاه کرد
جونگ کوک: چند ساعته که به خودت نگاه میکنی...مشکلی پیش اومده؟
جیمین: نه
جواب کوتاهی بهش داد و دوباره به برانداز کردن بدنش ادامه داد
جونگ کوک: پس چرا انقدر به خودت نگاه میکنی؟
بالاخره از آیینه دل کند و نگاهش رو به جونگ کوک داد
جیمین: احساس میکنم یه چیزی روی بدنم کمه
جونگ کوک: مثلا چی؟
جیمین: مارک!
از جاش بلند شد و به طرف جیمین رفت و مقابلش ایستاد
Advertisement
دستانش رو دو طرف شونه های جیمین گذاشت و به چشمانش نگاه کرد
جونگ کوک: من نمیتونم این کارو بکنم
جیمین: چرا؟
جونگ کوک: چون نمیتونم خودمو کنترل کنم
نفسش رو بیرون داد و دستانش رو روی دست های جونگ کوک گذاشت
جیمین: باهاش مشکلی ندارم
جونگ کوک: مطمنی؟
جیمین: کاملا
بار دیگه به مردمک چشم های جیمین نگاه کرد
هیچ شک یا تردیدی رو توی نگاهش پیدا نکرد و این بهش آرامش میداد
یقه لباسش رو کمی عقب برد و سرش رو به گردنش نزدیک کرد
زبونش رو روی گردن جیمین کشید و دندون هاش رو داخل پوستش فرو کرد
لب هاش رو روی گردنش کشید و شروع به مکیدن کرد
چند دقیقه به کارش ادامه داد و مارک هایی روی گردن و ترقوه جیمین کاشت...
جیمین: دوستش دارم
سرش رو به آرومی عقب کشید و به شاهکارش روی گردن جیمین خیره شد
باورش نمیشد که تونسته جلوی خودش رو بگیره
عطر جیمین باعث احساسی میشد که بهش اطمینان میداد اتفاقی نمیفته
جونگ کوک: باورم نمیشه
جیمین: چی؟
جونگ کوک: هیچی
کمی عقب رفت و به سرعت از اتاق خارج شد
بعد از بیرون رفتن جونگ کوک دوباره به سمت آیینه چرخید و نگاهی به خودش انداخت
دستش رو روی مارک های گردن و ترقوه اش کشید و لبخند محوی روی لب هاش نشست
جیمین: حالا بهتر شد!
********************************************
توی آشپزخونه مشغول آماده کردن غذا بود و به اتفاق چند ساعت پیش فکر میکرد
جیمین هنوز توی اتاق بود و بیرون نیومده بود
احساس سرگیجه بهش اجازه نمیداد تا درست به کارش برسه
غذا رو رها کرد و میخواست کمی استراحت کنه اما با شنیدن صدای در به طرف در رفت
اما با دیدن لکسی تعجب کرد...
اون دختر با قیافه ای کاملا بهم ریخته و گریان بی توجه به جونگ کوک وارد خونه شد و همه جا رو به دنبال جیمین گشت تا وقتی که وارد اتاق شد
جیمین با دیدنش شوکه شد اما سعی کرد تا بروز نده
کاملا بی حس بهش خیره شد و منتظر موند تا لکسی تعریف کنه چه اتفاقی براش افتاده...
لکسی: باورم نمیشه جیمین...همه چیز نقشه بود...این همه سال ازم سو استفاده کردن...الان باید منتظر این باشم که ببینم کِی قراره بمیرم؟!
جیمین: چه اهمیتی داره؟
تک خنده ای کرد و متعجب به جیمین خیره شد
لکسی: اهمیتی نداره؟ من حتی نمیدونم کی هستم...به همه چیز شک دارم...کل زندگیم تحت کنترل بوده میفهمی؟؟
کمی جلوتر رفت و مقابل لکسی ایستاد
جیمین: فقط وقتی میتونی ضعفتو کنترل کنی که احساس دلسوزی نداشته باشی...نه برای دیگران و نه برای خودت!
جونگ کوک تمام حرف هاشون رو از پشت در شنید
حتی به این اهمیت نمیداد که چه اتفاقی برای لکسی افتاده
اما حرف جیمین باعث شد که احساس نگرانی داشته باشه
اون واقعا همون پارک جیمینی بود که میشناخت؟!
چرا انقدر عوض شده بود
البته فهمیدن دلیلش انقدرها هم سخت نبود
اون فقط یه چیز میخواست
انتقام!
انتقام از کسانی که بخشی از زندگیش رو ازش گرفتن...
*توضیحات: ام کِی اولترا یک پروژه شست و شوی مغزی و کنترل ذهنه
که در اون فرد رو با تحقیر و تزریق مواد مخدر قوی ضعیف میکنن و سپس با تخریب شخصیت و گاهی شوک الکتریکی شخصیت جدید و جداگانه ای براش درست میکنن تا برای اهدافشون بتونن اون شخص رو کنترل کنن و از طریقش به خواسته هاشون برسن
این آزمایش ها سالهاست که در جهان ممنوعه اما هنوز هم هستن کسانی که به صورت غیر قانونی انجامش میدن
در ادامه فیک بیشتر به این موضوع و همینطور ارتباطش به بی دی اس ام میپردازیم*
Advertisement
- In Serial25 Chapters
Saltworld: An Apocalypse LitRPG
August 18, 2018. Earth is at peace. Then the sun explodes, and the world changes forever. Sen Salazar, a third year in Dubai's renowned Belmont University, is thrust into a world where only monsters are found aplenty. Resources are dwindling, survivors are scarce, and safety is nowhere to be found. And when it's combined with an otherworldly system designed to bring out humanity's hidden potential? Sen's watched enough movies to know what to do: Survive. ...He just has to figure out how to stop himself from turning into one of the monsters, first.
8 187 - In Serial84 Chapters
The Ogre's Pendant & The Rat in the Pit (Completed)
The land is conquered. A thief and a demon killer run afoul of its new overlord and the wizard that serves him. Now the wizard seeks his life's ambition, an artifact that will make his word law. Hearing this, the demon killer and thief begin to have ambitions of their own. The race is on for who will reach the artifact first, and an entire barbarian horde is in the running. Yet the prize lies within the Forest of Giants, grown from the corpse of an empire. There are tales of things that stalk the trees. Tales of those that hunger endlessly. Tales of those that feast on human flesh. Tales of ogres. A fast paced, dark fantasy adventure! Complete.All stories and characters - including The Ogre's Pendant and The Rat in the Pit - written by Traitorman are created by and are the intellectual property of J.M. Clarke
8 138 - In Serial24 Chapters
I Reincarnated Into An Op Villainess!?
Hello! My name is Alicia Tanaka! I was minding my own business until a truck suddenly came out of nowhere! Then I got reincarnated into my favorite otome game. Sounds cliché right? But you never know. You can't judge a book by its cover now can you? Or in this case synopsis. So see you in my story!
8 147 - In Serial21 Chapters
Class549
Andrey Kemf, a noble from the oddly organized Federation of Asteron flees in a self imposed exile from his home state of Ostland to the underdeveloped state of Azuna for a far better teenage life with no connections neither relatives in life. Only to learn later that the place itself was his homeland and he was on the verge of uncovering an old family mystery. The first book in a trilogy exploring the unknown in terms of culture, social topics, and humanity in general. Pitting the characters in a world where death is near and life is riddled with customs and culture made out of an old forgotten mystery. Slice of life in a world, not our own. Mild mature content present. You have been warned!!! (Please leave a comment or vote if you read any of the entries. Helps the quality control you see.) BTW. I posted this and most of my stories in three sites. If you had any problems either email: [email protected] or [email protected]
8 278 - In Serial29 Chapters
Starrise - Knightshade
A wannabe member of the Knights of Solaris finds a mysterious man in the forest one night, wielding impossible powers, and possessing the only clue to her mother's fate she has ever found. To learn what happened to her mother five years ago, the girl tracks the man across the continent, unaware of the man's foes lurking just out of sight. Knightshade is the first entry in the Starrise series to be publicized. This particular story will be split between the perspectives of the new recruit and her mysterious target. This is a primarily Fantasy story, with Sci-Fi elements that will mostly be emerging later on. This story (and a related project) has a discord channel dedicated to it! So come say hi if you're bored and like the story, or something! Cover art made by Deirdre Laughton (Thanks for the art, Mom!)
8 150 - In Serial98 Chapters
Transient Fire Works
Eighteen year old Jin Kai Zhao died from an unexpected heart failure during his high school graduation. But three months after his death, he crawled back out his grave. Revived, he could not believe that he came back to life. He walked out of his casket under the pouring rain. His first thought was, 'Why did my family bury me naked in a casket?'
8 247

