《You in me [Completed]》part23
Advertisement
ماشین بنز مشکی رنگی مقابل آپارتمانش پارک شد و دختر جوانی با موهای نسبتا بلند مشکی و لباس های چرم مشکی از ماشین پیاده شد و وارد ساختمان شد
انگشتش که لاک مشکی رنگی روی ناخنش داشت رو روی دکمه آسانسور فشار داد و منتظر شد
سوار آسانسور شد و نگاهی به قیافه خودش داخل آیینه انداخت
نیم تنه مشکی چرم به همراه کت مشکی که پوشیده بود
میکاپ چشم مشکی و رژ قرمز که تنها رنگ متفاوت در استایلش بود اون رو کاملا یه دختر بالغ نشون میداد
وقتی که آسانسور در طبقه مورد نظر ایستاد و در باز شد پیاده شد و زنگ خونه رو زد و منتظر شد...
شب گذشته نتونست با جیمین رابطه داشته باشه و جیمین صبح زود برای خرید از خونه بیرون رفته بود
تصمیم گرفته بود که کم کم مثل آدم های نرمال زندگی کنه و جونگ کوک ازش حمایت میکرد
با شنیدن صدای در احتمال میداد که جیمین برگشته اما با دیدن دختر سر تا پا مشکی پوش مقابلش تعجب کرد
جونگ کوک: بفرمایید؟!
-من تاتیا همیلتون هستم...همونطور که خودتون هم میدونید آنتی ویروس داخل بدنتون روز به روز بیشتر عوارضش رو نشون میده و من ماموری از طرف دولت هستم تا کنارتون باشم تا زمانی که اون ماده رو از بدنتون تخلیه کنید
جونگ کوک: مامور دولت؟!
تاتیا: دعوتم نمیکنید؟
سر تکون داد و از جلوی در کنار رفت و دختر وارد خونش شد
نگاهی به اطراف انداخت و به طرف اپن رفت و روی صندلی نشست
جونگ کوک به طرف قهوه ساز تا برای مهمون عجیبش قهوه آماده کنه
جونگ کوک: من کاملا متوجه حرف شما نشدم
تاتیا: دو هفته زمان دارید تا آنتی ویروس رو تخلیه کنید...در غیر این صورت عوارض تشدید میشن و خطر جانی براتون به وجود میاره
جونگ کوک: چرا دولت باید برای من مامور شخصی بفرسته؟
تاتیا: خدمت زیادی به گانگنام داشتین درست نمیگم؟!
بعد از آماده شدن قهوه فنجون رو مقابل دختر قرار داد و رو به روش نشست
دختر فنجون رو برداشت و کمی از قهوه رو چشید
تاتیا: تلخ؟!
جونگ کوک: چی؟
تاتیا: قهوه رو میگم
جونگ کوک: من همیشه تلخ میخورم...براتون شکر میارم
تاتیا: لازم نیست...سلیقه جالبی دارید
جونگ کوک: چی؟
تاتیا: میگن میشه آدم هارو از روی سلیقه قهوه ای که میخورن شناخت
جونگ کوک سکوت کرد و به رفتار عجیب دختر مقابلش خیره شد
دختر به فنجونش که حالا لبه اش با رژ قرمز رنگش پوشیده شده بود نگاه کرد و فنجون رو روی میز گذاشت
تلفنش رو برداشت و با شماره جونگ کوک تماس گرفت و بعد از چند ثانیه قطعش کرد
Advertisement
تاتیا: هرموقع به کمکم احتیاج داشتین تماس بگیرین
به سمت در رفت اما با صدای جونگ کوک متوقف شد
جونگ کوک: چرا دولت باید یه دختر جوان رو برای مراقبت از من انتخاب کنه؟
بدون اینکه برگرده لبخند زد
تاتیا: من تمام دوره های مبارزه رو کامل گذروندم نگران نباشید...روز به خیر
در رو باز کرد و از خونه خارج شد
تلفنش رو برداشت و با شماره ای تماس گرفت
تاتیا: همه چیز تحت کنترله
در آسانسور باز شد و دختر با جیمین مواجه شد که کیسه خرید توی دستش بود
جیمین نگاهی مشکوکی بهش انداخت و نزدیک رفت
جیمین: مشکلی پیش اومده؟
دختر فقط لبخند زد و سرش رو به علامت منفی تکون داد و وارد آسانسور شد
جیمین کاملا مطمن بود که چیزی درست نیست و حس خوبی نسبت به این دختر نداشت
جیمین: الان معلوم میشه
دستش رو به سمت یقه لباسش برد و پاره اش کرد و بدون توجه به خراشی که ناخن هاش روی پوست گردنش ایجاد کردن وارد خونه شد
جونگ کوک با دیدن جیمین به طرفش رفت و کیسه خرید رو ازش گرفت
جونگ کوک: چه اتفاقی افتاده؟
جیمین: با یه نفر درگیر شدم
جونگ کوک: کی؟
جیمین: یه دختر سر تا پا مشکی
میدونست که با این کار به راحتی ذهن جونگ کوک رو درگیر میکنه و نسبت به اون دختر مشکوک میشه
جونگ کوک: زخمی شدی
جیمین: ناخن هاش بلند بود
به طرف اتاق رفت تا لباسش رو عوض کنه
جونگ کوک به این اتفاق شک کرده بود چون درست به یاد اولین دیدارش با جیمین توی اتاقش افتاد که جیمین روی سینه اش رد ناخن هاش رو به جا گذاشته بود...
*********************************************
تمام مدت توی بیمارستان بود و هوسوک هنوز به هوش نیومده بود
شب ها روی مبل گوشه اتاق میخوابید
وعده های غذاییش رو داخل بوفه بیمارستان میخورد
با بیمارانش تلفنی در ارتباط بود
و در مواقعی که حوصلش سر میرفت کتاب میخوند
نمیدونستم چند روز دیگه باید اینطوری زندگی کنه
اما عجیب بود که خسته نمیشد و همچنان منتظر بود تا هوسوک به هوش بیاد
کتاب توی دستش رو کنار گذاشت و به صورت رنگ پریده هوسوک خیره شد...
یونگی: پادشاهی که روی بدنش زخم داشته باشه نمیتونه سلطنتش رو ادامه بده...اما تو با تمام زخم هایی که روی قلبت داری میتونی شاه بشی...سرزمینی که در اون به تخت میشینی نیاز به مردمی که تاییدت کنن نداره
با زنگ خوردن تلفنش به آهستگی از اتاق بیرون رفت و تماس رو وصل کرد
یونگی: جونگ کوک؟
جونگ کوک: باید ببینمت هیونگ
یونگی: برای یکی از بیمارهام مشکلی پیش اومده بیمارستانم برات آدرس میفرستم
Advertisement
جونگ کوک: باشه هیونگ
تلفن رو قطع کرد و آدرس رو برای جونگ کوک فرستاد...
چند ساعت گذشته بود که بالاخره جونگ کوک رو به همراه پسری دید که به طرفش میومدن
چهره اون پسر براش آشنا بود
همون پسری که توی ویدیو دیده بود!
جونگ کوک: متاسفم که دیر کردم
یونگی: مهم نیست...معرفی نمیکنی؟
جونگ کوک: جیمین...خب اون..
نمیدونست چی باید بگه
بیمار سابقش که الان رسما باهاش وارد رابطه بی دی اس ام شده بود؟!
توی ذهنش دنبال جمله مناسب میگشت که جیمین کارش رو راحت کرد
جیمین: از آشنا های قدیمی هستیم
یونگی: خوشبختم
جونگ کوک: میخواستم درمورد موضوعی باهات صحبت کنم
یونگی: بریم به کافه بیمارستان
جونگ کوک: جیمین لطفا همینجا منتظر باش
سر تکون داد و روی صندلی نشست...
جونگ کوک مقابل یونگی نشست
همه چیز رو درمورد اون دختر براش تعریف کرد
میدونست که هیونگش میتونه کمکش کنه
یونگی: این خیلی عجیبه
جونگ کوک: همینطوره
یونگی: بهش اعتماد نکن...ممکنه از طرف هرکسی باشه...تمام مدت باهام در تماس باش جونگ کوک
سر تکون داد و کمی از چای که سفارش داده بودن نوشید...
حوصلش سر رفته بود و به اطرافش نگاه میکرد
درمورد هیونگ جونگ کوک کنجکاو شده بود
به سمت در کنارش رفت و به آهستگی وارد اتاق شد
با دیدن مریضی که روی تخت خوابیده بود شوکه شد
جیمین: تو!
باور نمیکرد که هوسوک هنوز زنده است
هوسوک چه ربطی به هیونگ جونگ کوک داشت؟
جونگ کوک این رو میدونست؟
همه این سوالات توی ذهنش میچرخیدن
نزدیک تخت رفت و روی بدن هوسوک خم شد و در همون فاصله به اعضای صورتش نگاه میکرد
جیمین: الان که بهش فکر میکنم میبینم که چه بهتر که نمردی...باید تمام دردی که من کشیدم رو ذره ذره احساس کنی...هنوز تموم نشده...تازه اولشه...خودم با دستان خودم نابودت میکنم!
یک هفته از همه این اتفاقات گذشته بود و همه به صورت نرمال رفتار میکردن
جونگ کوک به مهمونی یکی از دوستان دوران دبیرستانش که به تازگی به گانگنام برگشته بود دعوت شده بود
لباس ها رو به طرف جیمین گرفت و نگاهی بهشون انداخت
جیمین: واقعا فکر میکنی لازم هست که منم بیام؟
جونگ کوک: این یه مهمونی کاملا معمولیه...مثل تمام آدم های عادی که به مهمونی میرن نه کسانی که برای خوش گذرونی به کلاب میرن تا مست کنن...این یه فرصته جیمین
حق با جونگ کوک بود
میتونست بعد از هفت سال مثل بقیه به مهمونی بره
نگاهش رو بین لباس ها چرخوند و در آخر کت شلوار زرشکی رنگ براقی رو انتخاب کرد
جونگ کوک: عالیه
چند ساعت از آماده شدنشون گذشته بود و حالا درست مقابل خونه دوست جونگ کوک بودن
اون یه خونه کاملا بزرگ و بیشتر شبیه به قصر بود
دست جیمین رو گرفت و نگاهش رو به نگاه مضطرب جیمین داد
جونگ کوک: هیچکس تو رو نمیشناسه پس نگران چیزی نباش
سر تکون داد و نفس عمیقی کشید و هردو با هم وارد خونه شدن
دوستان جونگ کوک به طرفشون میومدن و باهاشون احوال پرسی میکردن
جیمین کاملا تفاوت رو میفهمید
قبلا هم با هوسوک به مهمونی های بزرگ تری رفته بود اما اون موقع فقط گوشه ای می ایستاد و بقیه رو نگاه میکرد و آرزو میکرد که مهمونی زودتر تموم بشه
اما حالا همه باهاش مثل یک انسان رفتار میکردن و میخواستن درموردش بدونن و باهاش آشنا بشن و این جیمین رو شگفت زده میکرد
از اونجایی که هیجان داشت فقط جواب های کوتاه به همه میداد و سعی میکرد لبخند بزنه
انقدر محو اطراف شده بود که متوجه خدمتکاری که بهش برخورد کرد و نوشیدنی روی شلوارش ریخت نشد
+من..من واقعا متاسفم
جونگ کوک: اشکالی نداره...تمیزش میکنیم
جیمین: چطوری؟
جونگ کوک: میریم طبقه بالا اونجا کسی نیست راحت تمیزش میکنیم
دستش رو گرفت و با هم به طبقه بالا رفتن
جیمین روی صندلی نشست و کفش و جوراب هاش رو از پاهاش بیرون آورد و شلوارش رو تا ساق پا بالا زد
جونگ کوک: همینجا بمون تا چیزی برای تمیز کردنش بیارم
جیمین: باشه
جونگ کوک به طرف راه پله رفت تا دنبال خدمتکار بگرده و ازش کمک بخواد...
وَن مشکی رنگ مقابل خونه پارک شد و پسر به سختی ازش پیاده شد
کای: مطمنی که میتونی؟
-مطمنم
روی پاهای ضعیفش ایستاد و به طرف خونه حرکت کرد
به کمک کای تونسته بود رد جونگ کوک رو پیدا کنه تا باهاش حرف بزنه
شاید این تنها فرصتش بود...
وقتی که به دنبال دستمال میگشت با دیدن پسر مقابلش خشکش زد
این امکان نداشت
تمام خاطراتش از توی ذهنش عبور کرد
روزهایی که تا شب توی مدرسه میگذروندن
کلاس ها رو رها میکردن و با هم به دوچرخه سواری میرفتن
و حتی آخرین باری که اون رو روی پشت بوم دیده بود...
جونگ کوک: تهیونگ!
با لبخند غمگینی بهش خیره شد و قطره اشکی از گوشه چشمانش به پایین سرازیر شد
چقدر همه چیز فرق کرده بود...
پسر بچه ای که درست مثل خودش بود حالا مرد بالغ و جذابی شده بود که توی اون لباس های مشکی و طلایی میدرخشید
تمام خاطراتشون از جلوی ذهنش عبور کرد و به یاد جمله ای که همیشه بهش میگفت افتاد...
»اینکه تو رو دوست دارم رازی نیست که بخوام پنهانش کنم«
نمیدونست چند دقیقه به هم خیره بودن و فکر میکردن که زمان ایستاده
اما هیچکدوم متوجه پسری نبودن که هردوشون رو دیده بود و با پاهای برهنه و قدم های آروم به سمتشون میومد
اون پسر بار دیگه شکستنش رو احساس کرد
اما تنها چیزیذکه با خودش تکرار میکرد این بود که الان نباید بکشی جیمین
اول تمام کسانی که باعث درد کشیدنت شدن رو نابود میکنی و بعد سراغ آخرین نفر میری
کسی که بهت قدرت داد
بهش اعتماد کردی
و اون زندگیتو نجات داد
الان وقت شکستن قلبت نیست جیمین...
Advertisement
- In Serial1363 Chapters
VRMMO: The Unrivaled
Lu Chen used to be a ranker of the most popular VRMMO game, Spirit of Grief. After a car accident turned his dreams into dust, his disability left him incapable of escaping the pit of mediocrity he was thrown into. Helpless and defeated, his story ended.Two years later, the Eternal Moon Corporation launched a new VRMMO called "Heavenblessed", and Lu Chen stumbled into another terrible accident that left him in a complicated situation far beyond his ability to handle. That won't stop him from rising to the top, however. Not again.Come witness the rise of the sword-wielding zombie and the relationships he makes during his journey to the apex! For riches and bi- ahem, for career and love!He wields a demonic sword from Hell, he dons armor shining with Heaven's light. His boots stride across the sky as his helmet devours the souls of his enemies. On his left side sits the Goddess of Death. On the other, the Angel of Beauty.From the land of ice and death, a generation of Asura Kings rises, their roars reverberating throughout the world.Tremble in fear, noobs!
8 8156 - In Serial1353 Chapters
Refining the Mountains and Rivers
A young man's life changes when he stumbles upon a mysterious item. Qin Yu had never been a lucky person. Weak of body, bullied by his peers, and with only his friend as his family, he struggles day-by-day to live. But everything changes when he stumbles upon a little blue lamp. An immortal and demonic cultivating adventure.
8 3344 - In Serial2455 Chapters
Mortal Cultivation Biography
A poor and ordinary boy from a village joins a minor sect in Jiang Hu and becomes an Unofficial Disciple by chance. How will Han Li, a commoner by birth, establish a foothold for himself in in his sect? With his mediocre aptitude, he must successfully traverse the treacherous path of cultivation and avoid the notice of those who may do him harm. This is a story of an ordinary mortal who, against all odds, clashes with devilish demons and ancient celestials in order to find his own path towards immortality.
8 1050 - In Serial1503 Chapters
Dragon Prince Yuan
Destiny stolen at birth, the prince of the once mighty Great Zhou Empire, Zhou Yuan, has been plagued all his life by a fatal poison, forced to suffer powerlessly until one day when fate draws him into a mysterious domain where he meets a beautiful girl in green, a bizarre dog-like creature and an unfathomable old man in black.Join Zhou Yuan as he is thrust into the whirlpool of destiny while he seeks the pinnacle of cultivation.
8 1057 - In Serial677 Chapters
Ranker's Return
In the early days of the virtual reality game, Arena, meleegod was the strongest ranked player! He deleted his character and suddenly left. In order to restore his bankrupt family, he returned to Arena!"Do you want to create a character?"
8 1715 - In Serial1525 Chapters
Monarch of Evernight
Qianye rose from hardship but was felled by betrayal. From then, one man, one gun; he tread the path between Evernight and Daybreak and became a legend. Even if Evernight was destined to be his fate, he still intends to become the ruler who dictates.
8 22861

