《You in me [Completed]》part14
Advertisement
زخم دستش بهبود پیدا کرده بود و از نظر یونگی دیگه نیازی به مچ بند نداشت
کت و شلوار کاربُُنی رنگش رو به تن کرد و نگاهی به خودش توی آیینه انداخت
حالش بهتر شده بود و بدون کمک یونگی هم میتونست کارهاش رو انجام بده
-مطمنی که میخوای همراهم بیای؟
یونگی: مطمنم
-باشه
دستی به موهاش کشید و عطرش رو برداشت تا مثل قبل از عطر همیشگی خودش استفاده کنه اما نگاهش روی عطر یونگی که کنار عطر خودش بود افتاد
شیشه عطر رو برداشت و کمی از اون رو بو کرد به نظرش متفاوت بود و بوی پزشکش رو میداد
نگاهی به یونگی انداخت و وقتی متوجه شد که مشغول آماده شدنه کمی از عطرش رو روی آستین هاش زد در شیشه رو بست و به سرعت اون رو روی میز گذاشت
یونگی: من آماده ام
-منم همینطور...میتونیم بریم
آدرس رو به یونگی داد و هردو از خونه خارج شدن...
تمام مدت از پشت پنجره ماشین فقط به یک چیز فکر میکرد قدرت دوباره به من میرسه پارک جیمین!
وقتی که بیمارستان رسیدن ماشین رو جلوی در پارک کردن مرد از ماشین پیاده شد و قبل از بستن در نگاهی به یونگی انداخت
-منتظر بمون زود برمیگردم
یونگی: باشه
به سمت بیمارستان رفت
تمام کارکنان با دیدنش تعجب کرده بودن و کسی جرئت حرف زدن نداشت
به سمت اتاق جیهیو رفت و بدون در زدن دستگیره در رو پایین آورد و در رو باز کرد و وارد اتاقش شد
دختر با دیدن کسی که مقابلش میدید شوکه شده بود
جیهیو: تو..
-بالاخره هم رو دیدیم
جیهیو: چی میخوای؟
-برادرتو
جیهیو: و اگه قبول نکنم؟
-درخواست نکردم...یا برادرتو بهم تحویل میدی یا تمام مدارک پدرتو رو میکنم...انتخاب با خودته!
از خوابیدن جیمین مطمن شده بود
اون پسر فشارهای زیادی رو تحمل کرده بود و شاید واقعا حقش نبود که انقدر سختی بکشه بهتر بود تا کمی استراحت کنه
Advertisement
به آهستگی از تخت کنار رفت و از اتاق خارج شد
به سمت آشپزخونه رفت تا قبل از بیدار شدن جیمین کمی غذا آماده کنه
بسته نودل رو از توی کابینت بیرون آورد اما قبل از باز کردنش سرش گیج رفت و روی زمین افتاد
به کابینت پشتش تکیه داد و کمی سرش رو ماساژ میداد
جونگ کوک: چه اتفاقی داره میفته
به سختی از جاش بلند شد و کمی آب نوشید
الان وقتش نبود که حالش بد بشه اون باید از جیمین مراقبت میکرد
بسته نودل رو برداشت و مشغول آشپزی شد...
چند ساعتی گذشته بود و جیمین با باز کردن پلک هاش متوجه تنها بودنش در اتاق شد
ترسیده از جاش بلند شد و نگران به اطرافش نگاه میکرد
به سرعت از اتاق خارج شد و با دیدن جونگ کوک که مشغول آشپزی بود به طرفش دوید و از پشت بغلش کرد
جونگ کوک با حس حلقه شدن دست هایی دور کمرش تعجب کرد و به طرفش چرخید
دست هاش رو گرفت و به چشمان پسر خیره شد
جونگ کوک: حالت خوبه؟
جیمین: فکر کردم باز هم تنهام...ترسیدم
جونگ کوک: نترس...من جایی نرفتم همینجام...داشتم غذا آماده میکردم
جیمین: آشپزی هم بلدی؟
جونگ کوک: وقتی تنها زندگی کنی مجبوری یاد بگیری
جیمین خندید و روی صندلی نشست
این اولین بار بود که واقعا میخندید...به نظر جونگ کوک اون خیلی شیرین میخندید
دلش میخواست باز هم اون خنده رو ببینه و بشنوه...
بعد از رفتن اون مرد جیهیو تلفنش رو برداشت و با شماره تلفن جونگ کوک تماس گرفت
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که جواب داد
جونگ کوک: مشکلی پیش اومده؟
جیهیو: اتفاق بدی افتاده
جونگ کوک: چیشده؟
جیهیو: جانگ هوسوک برگشته!
انقدر ذهنش بهم ریخته بود که نمیدونست باید چیکار کنه و فقط طول اتاق رو قدم میزد
از جونگ کوک خواسته بود تا به بیمارستان بیاد شاید اون میتونست راهی پیدا کنه...
Advertisement
به سرعت خودش رو به بیمارستان رسوند اما قبل از ورودش ماشین هیونگش رو دید که اونجا رو ترک میکرد
حالا این سوال توی ذهنش شکل گرفته بود که هیونگش اینجا چی میخواست؟!
وارد اتاق جیهیو شد و دختر نگران به سمتش رفت
جیهیو: اون گفت اگه جیمین رو بهش تحویل ندیم با خبرنگارها مصاحبه میکنه
جونگ کوک: میخواد چی بگه؟
جیهیو: نمیدونم اما اون واقعا یه شیطانه
جونگ کوک: چرا انقدر ازش ترسیدی؟
سکوت دختر جونگ کوک رو مطمن تر کرد که اون چیزی رو مخفی میکنه
اما نمیتونست بفهمه که چی...
آدرس جدیدی رو به یونگی داده بود و یونگی جلوی در اون کلاب توی ماشینش منتظر نشسته بود
نمیدونست چرا به اون مرد کمک میکنه اما چیزی از اعماق قلبش میخواست که کنارش باشه...
در اتاق به صدا در اومد و دختر با بستن بند حولش در رو باز کرد و با دیدن چهره ای که مقابلش دید شوکه شد
لکسی: هوسوک..
هوسوک: خیلی وقته ندیدمت لکسی!
دختر انقدر ترسیده بود که نمیدونست چیکار کنه
یا باید در رو میبست
و یا باید کنار میرفت تا اون وارد اتاق بشه
خودش هم نمیفهمید چرا اما کنار رفت و هوسوک رو به اتاقش دعوت کرد...
بعد از صحبت کردنش با لکسی از اونجا بیرون رفت و سوار ماشین شد و به آدرسی که میدونست خبرنگارها در اونجا منتظرش هستن رفتن
چند دقیقه بعد مقابل ساختمونی که تعدادی عکاس جلوی درش رو اشغال کرده بودن متوقف شدن
از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمون حرکت کرد و بی توجه به عکاس ها و سوال هایی که مرتبا ازش میپرسیدن به همراه یونگی وارد سالن ساختمون شد
دکمه آسانسور رو زد و هردو وارد شدن و به بالاترین طبقه رفتن چند لحظه بعد در آسانسور باز شد و هردو به سمت جمعیتی که در انتظارشون بود رفتن
یونگی در گوشه ای منتظر ایستاد و هوسوک با اقتدار به سمت جایی که میکروفون مقابلش قرار داشت رفت...
نگاهی به جمعیت انداخت و میکروفون رو روشن کرد
تمام دوربین ها روی اون زوم شده و سالن در سکوت فرو رفته بود
هوسوک: میخوام درمورد شخصی به نام پارک جیمین صحبت کنم
ماشینش رو مقابل ساختمون پارک کرد و وارد شد
بدون توجه به نگاه های سوالی دیگران به طرف آسانسور رفت اما با باز نشدن درش به طرف راه پله رفت و قدم به قدم پله ها رو طی میکرد
وارد سالن شد و با دیدنش حرف هوسوک قطع شد و همه به طرفش برگشتن
هوسوک: پارک جیمین باید برگرده به جایی که بهش تعلق داره در غیر این صورت..
جونگ کوک: اون کسی که دنبالش میگردی پارک جیمین نیست...منم
هوسوک: شما؟!
جونگ کوک: من آنتی ویروسم!
و تنها چیزی که شنیده میشد صدای دوربین هایی بود که به طرف جونگ کوک چرخیده بودن و مشغول عکسبرداری بودن...
Advertisement
- In Serial15 Chapters
La Fleur Dungeon
Fear the flower, for behind its beauty lies unfathomable danger. The Flower dungeon tells the tantalizingly tasty tale of a developing dungeon in a world where dungeons are shuttled from planet to planet by the will of the universe itself. Explore stars, aliens, magic, and gardening while watching a struggling Aetherus try his best at building his own eldritch paradise after the Earth decided it was best not to exist anymore. Beware! Gardens, crepes, and a few too many marble statues await ----------------- A Dungeon Building Lit-RPG Adventure
8 164 - In Serial49 Chapters
Moonlight Sword Sect
One of the three great sects, the Moonlight Sword Sect is a powerful sect that rules over a overwhelming amount of deity-like cultivators, like a dragon that rules over powerful treasures. The Moonlight Sword Sect, also called as the ?Moonlight Illusions Sect,?is the most feared sect among the three great sects for its profound and mysterious technique that can destroy realities and even the time itself. Indeed. This is the sect that no one must or even most, "can" fight as this sect is strong by any means, be it offensive or defensive as they can bend the reality to illusions, giving the attacker or defensive side a dim light of hope of surviving from the wrath of the Moonlight Sword Sect. However... "Are you really that serious, sect master?" "Yes, I am indeed serious." "You're giving away the sect master role to someone so that you can go away from your sect-master duties and court that female cultivator from other sect?! Are you serious sect master?!" "Yes." "Sigh... I can't believe this is happening..." ??? "Xiare! I challenge you!" "Hehehe.... Even though you're an OP character, you're still a weakling, my little Eumi. Fine then. I'll accept your challenge. Let's duel! Show me your best cards!" Indeed. Instead of a more serious tone of what the Moonlight Sword Sect cultivators imagined and portrayed by the other cultivators to be, they were instead opposite of that. Instead, they were casual, free from worries and most importanty— carefree with no sign of ending. It was as if they were like a joke, despite being one of the most feared sect across the cultivation and mortal world. Follow the cultivators of the Moonlight Sword Sect as they experience the changing world with their carefree lifestyle.
8 221 - In Serial277 Chapters
Reincarnated as a World
Eridel Domicus was the trash of the Domicus family, an extremely powerful family that had dominion over a large part of the world, having riches upon riches and ways upon ways. However, it was their greatest pride turned biggest shame to have a young master that... no. Let it not be said. But one night, the 22 year old Eridel had incomprehensibly... died.But even more unfathomable was the fact that against all logic he began to see again. And what Eridel saw... terrified him.Or at least that was supposed to be how he reacted right? Why is it that... ------------------------ The first light novel of [ The Monarch ].
8 1746 - In Serial45 Chapters
The Billionaire in Love
| THIS STORY IS BEING EDITED. READ AT YOUR OWN RISK PLEASE |Arshad Khan was one of the richest bachelors of Dubai who had no intention of stepping down from the bachelorhood any time soon. But of course, when matchmaking mothers are involved, anything can happen. Right? So when he steps into India for a family gathering, things just take a different turn. Meeting her was coincidental but loving her, it was a choice. Little did he know that even the purest of love, comes with consequences. And this billionaire, well he sure was in love. © scopian_16 2014
8 121 - In Serial24 Chapters
LOVE IS NOT FORCED... IT HAPPENS BY ITSELF♥️♥️
here moran are married forcefully but how they clear their way to love this story is all about it....
8 86 - In Serial23 Chapters
The Rest of Eternity (EreMika)
After Eren and Mikasa get in a fight, Eren disappears for two years. Once he gets back, he's changed, and he realizes his feelings for Mikasa.DISCLAIMER!!: I do NOT own any of the characters in this story, all rights belong to Hajime Isayama, as the creator of the attack on titan worldHighest Rank: 1st in Eremika
8 175