《You in me [Completed]》part7
Advertisement
توی تختش نشسته بود و پتو رو بغل کرده بود و به اتفاقی که چند ساعت پیش روی پشت بوم براش افتاد فکر میکر د
نگاهش انقدر صادقانه و لحن بیانش انقدر محکم بود که هنوز هم توی مغزش میپیچید
شاید دیگه واقعا وقتش رسیده بود تا تردید رو کنار بزاره و بهش اعتماد کنه...
از تختش پایین رفت و توی جعبه وسایل هاش فلش مورد نظرشو برداشت و به سمت در رفت اما در باز شد و جونگ کوک وارد اتاقش شد...
جونگ کوک: باید درمورد موضوعی حرف بزنیم جیمین: منم میخواستم باهات صحبت کنم
جونگ کوک: خوبه
جلوتر اومد و درو پشت سرش بست به طرف تخت رفت و مقابل جیمین نشست
کاغذ رو از توی جیبش بیرون آورد و اونو به جیمین داد...
جونگ کوک: این آدرسو میشناسی؟
کاغذو ازش گرفت و نگاهی بهش انداخت اون آدرس به نظرش آشنا میومد... جیمین: میشناسم
جونگ کوک: آدرس کجاست؟
جیمین: قبلش..
فلش رو به جونگ کوک داد و کنارش روی تخت نشست...
جونگ کوک: این چیه؟
جیمین: یه چیزی هست که کسی نمیدونه اما وقتشه که تو بدونی
جونگ کوک: خب؟!
جیمین: من تنها پروژه موفق اون بودم اما اولیش نبودم!
جونگ کوک با فکر اینکه اون داره درمورد جانگ هوسوک حرف میزنه به فکر فرو رفت اما با شنیدن بخش دوم جملش با تعجب بهش چشم دوخت...
جونگ کوک: منظورت چیه؟
جیمین: یه دختر...که اونم مدل بوده...اما اون پروژه موفق نبود و خب..
حرفشو قطع کرد و به دیوار رو به روش خیره شد...
جونگ کوک: و چی؟
جیمین: توی فلش هست
با تردید فلش رو به تلفنش وصل کرد و بعد از لود شدن فیلم داخلش منتظر موند
دختر زیبایی با موهای بلند مشکی و چشم های عسلی از دور به سمت دوربین اومد بدنش شبیه به مانکن ها به نظر میرسید
چند ثانیه به دوربین خیره شد...از چشم هاش میشد فهمید که گریه کرده اما چرا؟!
شروع به حرف زدن کرد...
+متاسفم من واقعا متاسفم..
اسلحه ای رو برداشت و اونو کنار پیشونیش گذاشت و شروع به گریه کرد
چند لحظه بعد ماشه رو کشید و بدن بی جچنش روی زمین افتاد و فیلم قطع شد...
این بار سوال های بیشتری توی ذهن جونگ کوک نقش بسته بود...
جونگ کوک: این کیه؟
جیمین: منم درست نمیدونم...اما این فلشو وقتی ازش جدا شدم پیدا کردم و با خودم آوردم
جونگ کوک: دیگه چی؟
جیمین: بقیشو خودت باید ببینی!
برهنه توی وان نشسته بود و به پنجره مقابلش که نمایی از شهر رو نشون میداد خیره بود
در باز شد و رافائل با سینی توی دستاش به طرفش اومد
سینی رو روی زمین گذاشت و دستشو از وان بیرون آورد...
رافائل: به نظر میاد نقشه ای داری مگه نه؟!
Advertisement
لکسی: این بار نوبت منه که بازی کنم
سوزن رو توی دستش فرو کرد و بعد از وارد شدن ماده به بدنش چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید...
رافائل: آخرش انقدر مواد میکشی تا بمیری لکسی: هممون یه روزی میمیریم...نمیمیریم؟!
پسر پوزخند زد و اتاق رو ترک کرد...چشم هاشو بست و نفسشو حبس کرد و سرشو به زیر آب برد...
به یاد اولین خاطرش با اون افتاد
آخرین شبی که توی اون کلاب نحس سپری کرده بود...
)فلش بک چند سال قبل(
لباس هاش رو از تنش خارج شد و موهاشو بهم ریخت
خط چشم مشکی که کشیده بود با رنگ آبی چشم هاش هم خونی سکسی ای داشت
برهنه به سمت استیج رفت و با گرفتن میله و شنیدن آهنگ شروع به رقصیدن کرد
تمام مدت نگاه خیره مردی با کت و شلوار سفید رو روی خودش حس میکرد...
بعد از تموم شدن اجرا از استیج پایین رفت تا لباس هاشو بپوشه اما دستی مانع رفتنش شد...
هوسوک: تو یه اثر هنری هستی...واقعا بی نظیری!
لکسی: من فقط یه استریپرم
هوسوک: اینو من میفهمم نه بقیه
کارتشو بیرون آورد و به طرفش گرفت...
هوسوک: باهام تماس بگیر من میتونم کمکت کنم
لبخند محوی زد و از کلاب خارج شد
به کارت توی دست هاش نگاه کرد و اون اسمو با خودش زمزمه کرد...
لکسی: جانگ هوسوک!
)پایان فلش بک(
با سرفه از آب بیرون اومد و چشم هاشو ماساژ داد به حال خودش پوزخند زد و به سقف خیره شد...
لکسی: تو منو از لجنی که توش بودم نجات دادی ولی الان به خاطرت توی باتلاق افتادم!
به همراه جیمین به سمت اون آدرس حرکت کرد از جاده اصلی منحرف شده بود و با توجه به مسیری که جیمین بهش میداد رانندگی میکرد...
بعد از ساعت ها بالاخره به خونه نسبتا بزرگی رسیدن
تنها چیزی که عجیب به نظر میرسید این بود که به جز اون خونه دیگه ای اونجا یا حتی در اطراف هم نبود
از ماشین پیاده شدن و به سمت در ورودی رفتن...
جیمین در رو هول داد و بعد از باز شدنش وارد خونه شدن
همه جا تاریک و خاک گرفته و پر از تاریک عنکبوت به نظر میرسید...
جونگ کوک: اینطور که معلومه سالهاست کسی اینجا نیومده
جیمین: این خونه ای بود که ما مدتی داخلش زندگی میکردیم
برای جونگ کوک عجیب بود که جیمین بالاخره درمورد گذشتش صحبت کرده...نمیخواست تحت فشارش بزاره یا سوال پیچش کنه برای همین هم فقط سر تکون داد و دنبال جیمین به سمت راه پله ای که به طبقه پایین میرسید رفت
در باز شد و هردو وارد جایی شبیه زیرزمین شدن...
جیمین: این اولین آزمایشگاهش بود
جونگ کوک نگاهی به اطراف انداخت
روی دیوار پر بود از عکس و تیکه های پاره شده روزنامه های قدیمی...خاک و تار عنکبوت های روی میز رو جمع کرد و به پرونده ها و کاغذها نگاه کر د
Advertisement
یکی از عکس ها به نظرش آشنا بود همون دختر توی کلیپ که خودکشی کرد...
با دقت پروندشو خوند اما چیز عجیبی به نظرش نیومد
پس اسمش آیشا بود...
از پرونده ها عکس گرفت و به طرف جیمین رفت جیمین با ورودش به این اتاق به خاطراتش برگشته بود...
)فلش بک هفت سال قبل(
بعد از مدتی آشنایی تصمیم گرفته بود پیشنهادشو قبول کنه
اون بهش گفته بود با این کار میتونه قدرتمند بشه... با بالاتنه برهنه روی تخت دراز کشیده بود و دست و پاهاش بسته شده بودن
اون مرد با کت و شلوار قرمز وارد اتاق شد و بعد از چک کردن وضعیت به سمتش رفت به سمت صورتش خم شد و لبخند زد...
هوسوک: این بزرگترین کشف دنیا میشه...نگران چیزی نباش همه چیز رو به راهه
نفس عمیقی کشید و سر تکون داد و سعی میکرد استرس نداشته باشه
کمی قبل ازش خون گرفته بودن و این بار با سرنگ فلزی و نسبتا بزرگی که ماده آبی رنگی داخلش بود به طرفش اومدن
سرنگ رو وارد گردنش کردن و تنها چیزی که شنیده میشد صدای فریاد پر درد جیمین بود... مرد پشت پنجره ایستاده بود و با افتخار به شهر چشم دوخته بود...
هوسوک: این بار میترکونه مطمنم
لکسی: کشف ویروس از دی ان ای خود فرد...تو واقعا یه شیطانی...امیدوارم دنیا قدر کشفتو بدونه
بلند بلند خندی. که تصویر جیمین رو توی شیشه دید و به طرفش چرخید و نگاه تحسین برانگیزی به بدنش انداخت...
هوسوک: این یکی رو با کسی شریک نمیشم!
)پایان فلش بک(
به طرف جونگ کوک رفت و موهاشو به سمت عقب برد و نگاهی به اطراف انداخت...
جیمین: کارت تموم شد؟
جونگ کوک: آره
جیمین: پس بریم بقیه جاها رو ببین
جونگ کوک: باشه
از اون اتاق بیرون رفتن و تقریبا کل خونه رو گشتن به آخرین اتاق که رسیدن جیمین به در خیره شد و به فکر فرو رفت...
)فلش بک دو سال قبل(
بدن نیمه برهنش روی زمین افتاده بود و صدای بلند اون توی سرش میپیچید...
هوسوک: تو یه آشغال بی ارزشی...فقط یه آشغالی!
دست هاشو مقابل خودش گرفته بود تا مانع برخورد لگد های اون به بدنش بشه اما چندان موفق هم نبود...
)پایان فلش بک(
با تکون خوردن بدنش توسط جونگ کوک به خودش اومد...
جونگ کوک: حالت خوبه؟؟
جوابی نداد و از خونه بیرون رفت
جونگ کوک بین رفتن به اتاق و خارج شدن از خونه بین دوراهی مونده بود اما در نهایت به دنبال جیمین اونجا رو ترک کرد...
توی ماشین نشسته بود و به رو به روش زل زده بود تلفنش زنگ خورد و با دیدن اسم جیهیو تماس رو وصل کرد...
جونگ کوک: بله؟
جیهیو: جیمین فرار کرده
جونگ کوک: فرار نکرده با منه
جیهیو: خوبه
جونگ کوک: داریم برمیگردیم
تلفن رو قطع کرد و سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد...
تمام راه جیمین ساکت بود و حتی وقتی به بیمارستان رسیدن بدون هیچ حرفی به سمت اتاقش رفته بود
دوباره به عکس هایی که از پرونده اون دختر گرفته بود و فیلمی که توی تلفنش بود نگاه کر د
باور نمیکرد که دختری به این زیبایی قربانی شده باشه
اما بیشتر از همه این ها توی ذهنش براش سوال بود که چرا هر دو سوژه جانگ هوسوک مدل بودن؟! با باز شدن در اتاقش و ورود جیهیو و تام از افکارش خارج شد...
جیهیو: ما متوجه تغییرات رفتاری جیمین شدیم و تصمیم گرفتیم شما رو هم درجریان بزاریم
جونگ کوک: خب؟!
تام: باید سکس تراپی رو شروع کنیم!
جونگ کوک: ولی آخه..
تام: ذهن جیمین مثل پازل بهم ریخته است...برای حل مسئله باید پازلو کامل کرد اما چیزی که اولویت داره اینه که اون دیواری که دور ذهنش کشیده باید برداشته بشه
جیهیو: ما یه لیست آماده کردیم تا..
بدون اینکه منتظر ادامه حرف بمونه سریعا جواب داد...
جونگ کوک: من انجامش میدم
جیهیو: چی؟
صدای هیونگش توی گوشش میپیچید که مدام بهش توصیه میکرد که اون نمیتونه این کارو بکته اما تصمیم گرفت افکارشو پس بزنه و به تصمیمش عمل کنه...
جونگ کوک: سکس تراپیشو من انجام میدم
تام: اما شما که..
جونگ کوک: اون تونسته بهم اعتماد کنه پس مطمنم از پس این هم برمیاد
تام: پس مشکلی باهاش ندارین؟
جونگ کوک: من نمیتونم باهاش بخوابم پس میخوام اینو به روش خودم انجام بدم
تام: امیدوارم از پسش بربیاین
جونگ کوک: کسی که همچین چیزی ساخته هنری نکرده...کسی که بتونه اونو به طرف خودش بچرخونه شیطان واقعیه!
پوزخند زد و به اون دونفر چشم دوخت...
وقتی به طرف اتاقش میرفت جلوی در پاکت کوچکی رو پیدا کرد
خم شد و پاکت رو برداشت و نگاهی بهش انداخت پرستاری که از اونجا رد میشد به طرفش رفت...
-اینو برای شما فرستادن
جوابی نداد و پرستار از اونجا دور شد روی پاکت نوشته شده بود برای پارک جیمین!
بعد از رفتن اون ها روی صندلی نشست و سعی کرد کمی ذهنشو آروم کنه و به این فکر کنه که چطور باید این موضوع رو با جیمین درمیون بزاره لرزش تلفنش توجهشو جلب کرد و با خوندن پیام تعجب کرد...
از طرف لکسی: اعتماد سخت به دست میاد اما خیلی آسون از بین میره...آسون تر از چیزی که فکرشو بکنی!
Advertisement
My Undesired High School Repeat
Wren was in his college dorm when he got a text asking if he would like the chance to travel back in time. Having answered no, he fell asleep and woke up five years into the past right at the beginning of his first year in high school. Annoyed with the fact that he had to repeat high school once more, strange things begin to happen as he relives certain events from his past with a new perspective. And with his new ability to somehow recall certain memories from the previous timeline, Wren will discover a new side to his high school life from five years ago. Contains elements of magic and fantasy. --- Note: This is also crossposted on ScribbleHub and my first time attempting an original story. Criticism and comments are advised, but please don't be mean about it. I'm a sensitive guy.
8 182Stranded in a Strange World(Dropped)
A soldier of the Morsadian Empire was first part of a scout division whose job was to invade another world after Morsad had conquered the entirety of their homeworld. Using the Gates, Morsad sought to expand its empire further, the scout division only one of thousands that were sent through the Gates, archaic means of transport that has been rumored to have created by the gods. But this scout division was defeated by a large horde of goblins, strange and new creatures in the eyes of the Morsadian soldiers who were forced to retreat except for the rearguard, now trapped in an inhospitable world. They are surrounded by hostiles and their odds of survival are quite low.
8 125That Scottish Play
This is a very silly and cringey parody of Shakespeare's Macbeth. The play format will be kept consistent throughout. Unless you enjoy cringing so hard you experience physical pain, I'd suggest avoiding this work. However, as the level of cringe is only slightly less than that of the office, any fans of that show may enjoy this work. (I believe, as a parody, this work is protected from copyright by fair use, additionally, Shakespeare is in the public domain so it doesn't fall under copyright in the first place. If I'm wrong please let me know)
8 207One of the Goonies
Mikey's twin sister Emma or otherwise know as Squint is a Goonie. She too goes on the one eyed willy adventure but discover she has a crush on one of the Goonies.
8 204Louis' Depressed Girl
I'm alone. The world hates me.... I cry, scream, lay emotionless. I was saved.. By one guy... But he betrayed me, and once again I was alone.... Till one member of a special boyband helped me.
8 177Prisoner 138 {The 100} [1]
Ariella Coyn was born in space, and shes lived there her whole life. She's been a prisoner on the Ark since she was 11 for a crime she didn't commit. Now a year later all 100 juvenile criminals are being sent to the ground and she's the youngest among them. She's shy, quiet and keeps to herself at first as she doesn't know anyone, but once she gets to talking to Bellamy Blake, the stowaway who committed a heinous crime to protect his sister and Jasper Jordan the geek with the goggles she starts to come out of her shell a little more. The 100 are forced to build a camp from the ground up with no help from any adults. Tensions build as drama break out among the teens over who is in charge but that's the least of their worries as they soon realize they're not alone on the radiation-soaked planet known as Earth.{Ranked #1 in the100cwRanked #1 in theCWRanked #1 in Bellamy}{Completed in 2016}
8 102